7 شراب

22۱

۰ ی و سس

از اس کتات سه هزار سخه روی کاغعف اعلا

در چاپخانة زیبا به‌طیع رسید ی حق مخصو ص فتاه او م۵ و نشر کتاب است

داسایاای سا سا مم

( از آغاذ نا بیروزی کی کادس بر شاه مازنددان )

تکارش تهران ۰ ۱۳۵۲

سپاسگزاری

از دوستان گرامیم خانم لی‌لی ایمن(اهی) که نسخه کتاب را از ممیز که این داستانها را با شیوه‌ای بدیع مصور کرده‌اند و اقای ابوالقاسم آیت‌اللهی که نمونه‌های مطبعی را مرور کردند و با تن کرات خویش موجب چنداین اصالام در" عبار ات ی و آقای منوچهر کاشف که فر هنک فارسی سپاسگزارم . بخصوس از دوست و همکار دیرینمآقای عبدالسیارممنونم»

هم‌چنین امتنان قابی خود را از جناب اقای د کتر عیسی صدیق که در تألیف کتاب مشوق من شدند ایراز میدارم .

ترضیح

| نحه در اف یاف میشو آنید داستانهای شاهنامه است به‌نتر از اغاز تا پایان پیروزی کی کاوس بر شاه مازندران .

در سال ۱۳۳ بر گزیده‌ی از داستانهای شاهنامه وا باین امید که موجب اشنائی بیشتر با آثر بلندپایه فردوسی شود به‌تشر در آوردم ۱ تم بیان ار دمهر در 3 نذلر گر دند و چنبت بار بطبع رسید و در برخی دانشگاههای خارجی برای‌تدربس زان ار تناها ان ای مامت یش ام میا ای ات هر وان ساختم و از ات کارت در ثیب تسا مت همان است که در شاهنامه آمده . کوشیدم تا در شیوء گفتار از استاد طوسی پیروی کنم و چندانکه بتوانم صور خیال وطنین سخن فردوسی را نگاهدارم . اما میدانم که این اثر جز سای ی یی مت ا گر توفیقی برای ان ات هباشم ای اس تانق ابر ای ار فرکوس. راهبر شود .

اه ها ها معا تاک ان ی سای کی دربع مید‌یدم که شعر فر دو سبی را بنشر خود ده , چند ببتی از ساهتانه را در طی کلام آوردم و امیدم 10 ین خجو د دوق سخن فردوسی را در کام خواننده بنشانه و شوق وی را برای خواندن شاهنامه برانگیزد .

احسان بارشاطر

بر ست مندرجاأت

۳۳ داستان سر‌ودن شاهنامه از زبان فردوسی : نامه شاهان » دقیقی شاعر , دوست جوانمرد » روّیای فردوسی . نخستین شاهان : کیومرث و سیاماك . ستیز اهریمن » کین‌خواهی هوشنگ » طهمورث و آغاز تمدن : هوشنگ » پدیدار شدن آتش » طهمورث » جمشید » عید نوروز . ضحاك ماردوش : تاسپاسی جمشید ء داستان ضحاك با پدرش » فریب اهریمن » روئیدن مار بردوش ضحالكء گرفتار شدن جمشید » خواب دیدن ضحاك » زادن فر بدون » خبر یافتن ضحاك » آ گاه شدن فربدون از نسب خود» خشم فربدون » بیم ضصحالد . کاوهٌ آهنگر : ی کت رس فر ستاده ایزدی » کشودن کاخ سضحاك » گرارش کندرو به‌ضحالگ » نبرد ضحالك و فریدون » سَحاك در زندان . فر بدون و سه فرزندش : جشن مهر گان » فرزندان فربدون » جندل و شاه یمن » اندرزفریدون, افسون پادشاه پمن . داستان ازج رشك‌بردن سم برایرج » پیام سلم و تور » پاسخ فربدون» آزرم ابرج» رفتن ایرج تزد برادران » کشته شدن ایرج » ۲ گاهی فریدون از مر کي رب خو نخ و آهی منوچهر : زادن منوچهر » پیام سلم‌وتور » پاسخ فربدون » رفتن منوچهر بجنگک سلم‌وتور , جنگ شیروی و گرشاسب » کشته شدن تور تدبیرعنوچهر» ناخت کردن اج له رسای هبار سین موجن داسئنان سام و سیمر 3 سیمرغ » خواب دیدن سام . باز آمدن دستان . داستان زال و رودابه : رفتن زال به کابل » سیندخت و رودابه » راز گفتن رودابه با ندیمان » چاره ساختن ندیمان » رفتن زال ترد رودابه , رای‌زدن زال باموبدان» نامه زال به‌سام » پاسخ سام ء ] گاه شدن سیندخت از کار رودابه » خشم

۱۱

۱۹

۹

5

۷۹

۸۵

۳ ۱7 ۱ رت مه اب 2 اه سدار سو _چهر 6 ند لو ی زال , نامه سام دمنو چهر » ِ صً ۰ ی تیم خصص خشم گرفتن مهر آب» گفتگوی سام و سبنلحت » زال در بار گاه منو چهر » و رودابه .

ت

رستم دستان : ادن رستتم » دژ کو ه سیند: » رستتم 9 سیند .

آغاز نبرد میان ابر ان و توران : فتاه رم کمن که بر تیا یفام به‌ایران » رزم بارمان و قباد » نیرد نودر و افراسیاب » کشته شن بارمان » گرفتار شدن نوذر » سپاه افر اسیاب در زابلستان » نبرد ژال با سپاه ثوران » کثته شدن نوذر بدست افراسپاب , به‌تخت نثستن افر اسیاب » آ گاه شدن زال از مر ک‌نوذر » پابان کار اغربرث, پادشاهی زو و گرشاسب .

رخش رستم : پهلوان نو . گریدن رخش .

رستم و کی‌قباد: رفتن رستم از پی کی‌قباد . فرجام قلون .

کی‌قباد و افراسیاب : بو مان شتی اقفر امیات تست وس مب اش کر ان نف ای پذیرفتن کی‌قباد .

جنگ ک یکاوس با دیوان مازندران : ستروای: مار تترارن تما ینیع ی کافس: امن رال تشر اه کی کامنره خود تامی کاوس ۲ تام ی اون بماژندز ان » دیوسفید » حجادوی دیو سفید » پیغام کاوس بزال و رستم .

هفتخو آن زرستم ۰ خوان اول : بیشه شیر خوان دوم : بیابان بی‌آب» خوان سوم : جنگی با اژدها » خوان چهارم : زن جادو , خوان پتجم : جنگ با اولاد ؛ خوان شثم : جنگت با ارژنگ دیو » رسیدن رستم تردکی کاوس» خوان هفتم : جنگ با دیو سفید ؛ بینا شدن ,کی کاوس .

نبرد ک یکاوس با شاه ما زندر ان : نامه کی کاوس شاه مازندران » پیام بردن رستم نزد شاه مازندراز, ‏

جنگ رستم و حویا» پیروژی رستم برشاه مازندران؛ باز کشت کی کاوس

بایرآن .

4

۱۳۵

۱:۷

۱ 0

۱۹

۱۷۱

۱۸۱

۱۹۷

داسنان سرودن شاهنامه او زیان‌فردودی

نامه شامات فر دوسی در اغاز شاهنامه چنین میگو ید ۳ زمانهای پاستان در ایران کتابی بود پر ازداستانهای

گونا گون که سر گذشت شاهان و دلاوران ایران را در آن ری ره یتنس آن. نها هشاهی ام ان تس تازیان برافتاد این کتاب هم پرا گنده شد . اما پاره‌های آنرا شویدان دی مه و کیان تواه‌هه ات و فا ا نی از بزرگان و آزاد گان ابران که مردی دلیر و خردمند و بخشنده بود بحستجو افتاد تا تاریخ گذشته ایران را از روز گار نخست پیابد وا نچه را برشاهان وخسروان ابران گذشته است در دفتر فراهم اورد . پس موبدان سالخورده را که از تاریخ باستانی ابران | گاهی داشتند از هر گوشه و کناری نزد خود خواست

و از تاریخ روز گاران‌کهن جویا شد : که شاهان ایران از دیرباز چگونه کشورداری کردند و اغاز و انجام هريك چه بود و بر ابران درین سالیان دراز چه گذشت .

موبدان تاریخ باستانی ابران را باز گفتند و آن بزرگگ و کوچك برآن آفرین گفتند . انهائی که خواندن میدانستند داستانهای این کتاب را برای مردم میخواندند و دل آنان را بیاد نک وه گذشته ابران شاد میکردند . این نات و مبان مردم کر امین تک

هو هم ۳3 آنگاه جوانی خوش طبع و گشاده زبان د قسمی‌ساعر

پیداشد و باین اندیشه افتاد که این کتاب را بشعر دراورد . دوستان‌و ی‌همه از این‌اندیشه‌شاد شدند . اما افسوس که این شاعر گرفتار برخی‌تندروبهای جوانی‌بود و بعاقبت آن دچارشد و درجوانی بدست‌بندءخود کشته شد ونظم کردن«نامه‌شاهان» ناتمام‌ماند. من وقتی از کاراین‌شاعر نومید شدم بدلم افتاد که‌همت کنم و نامثشاهان را فراهم بیاورم وخود آنرا در قالب‌شعر بریزم . پس‌در طلبآن برآمدم و ازهر کسی جوبا شدم . از گردش روز گارمیترسیدم ؛ میترسیدم عمرم وفا نکند و کار بدیگری بیفتد . از طرفی زر و مال من چندان نبود که بپاید و سالهاعهده‌دار من و کوشش من باشد . اینگونه کوششها و رنجهاهم خربدار نداشت . سراسر کشور راجنگ و کشمکش فرا گرفته بود و کار برپژوهند گان وهنرمندان سخت بود و کسی قدر سخن را نمیدانست وحال آنکه در جهان چه چیزی بهتر از سخن نیکوست ؟ مگر نه انست که پیغمبر مردم را با سخن بخدا رهبری کرد ؟ مدتی در این اندیشه بودم ولی آشکار نمیکردم . زیرا کسی که درین مقصود یار من باشد نمی‌یافتم . تا آنکه دوست مهر بان و بکرنگی که در یکی از شهرها داشتم مرا دل داد و

گفت « قصد تو قصد شاأبسته‌ایست . من نامه شاهان را 3 تو میورم . تو جوانی و خوش طبع و والاسخن » چه بهتر که بچنین کار گرانمایه‌ای دست بزنی و با شعر کردن نامه شاهان برای خود خوشنامی و سرفرازی حاصل کنی . » بسخنان او دلگرم شدم و وقتی نامه شاهان را نزد من آورد از دیدن آن جان تاریکم افروخته شد و بس‌ودن آن دست در دم . دوست حوا نبرد ِ وی یخی از بزر ثان پیاری من برخاست . این بزر گمرد که نژادش با زاد گان قدیم میرسید جوانی خردمند و بیدار و روشن‌روان بود : زبانی نرم و پاکیزه داشت و فروتن و پرازرم بود . بمن گفت « بگو تا هرچه بخواهی فراهم کنم . از هرچه از دست من براید کوناهی نخواهم کرد . خواهم کوشید تا نیازی بهیچکس پیدا نکنی و یکسره در اندیشه سخن خود باشی . » این نیکمرد نامدار با نیکوئی و بخشش خود مرا از زمین به آسمان رساند . مرا مانند تازه سیبی که از اسیب باد هت نگاهداری و حمایت میکرد ۰ از جوانمردی و بخشند گی دنیا در دیده‌اش خوار بود و زر و خالك در چشمش یکسان مینمود . افسوس که نا گهان ريشة عمر این رادمرد کنده شد و چون سروی که تندباه از جا یکندبخالك افتاد وبدست ستمگران مردم کش نایدید شد . دریغ از آن‌برزوبالای شاهانه‌اش ! پس از مر گی او روانم لرزان شد و نومیدی در دلم رخنه کرد . تا آنکه يك روز بیاد پندی از این رادمرد افتادم کات یی ان تربار ان ات بر ان شم اوردعع شهر باری بسپار . » از بیاد آوردن این گفتار دلم آرامشی یافت و روانم شاد شد . با خود گفتم که بخت خفته‌ام بیدار شد و زمان سخن گفتن آمد و روز گار کهنه نو شد .

2 : يك شب در همین انديشه بخواب رفتم . دوبای فردوسی در خواب‌دیدم که شمع رخشنده‌ای چِ آب برآمد و روی گیتی را که چون لاجورد تبره بود چون پاقوت زرد روشن کرد . درودشت درین نور مثل دیبا بود . آنگاه تخت پیروزه‌ای پیدا شد که شهر باری تاج بر سر چون شام انعر ره وی بسا ها فو سل میس بودند و بر دست چیش هفتصد زنده پبل اآستاده و وزیری پاك‌نهاد در پیش شاه بخدمت کمر بسته بود . من از دیدن شاه و سیاهیان و ژنده‌یبلان خبره شدم و اژ نامداران در گاه تراشلم که | که هن فاهین مت شاه است کت ٩‏ تین محمود جهاندار است که ایران و توران در فرمان اوست و از کشمیر تا دربای چین مردم ثنا گوی اوبند . تو نبز که سخن‌سرائي آفرین گوی او باش . » بیدار شدم و از جا جستم و زمانی دراز در آن شب تیره بیدار بودم . با خود گفتم این خواب را باید پاسخ بگویم . پس بنام فرخندهٌ شهربار , محمود غزنوی » بنظم شاهنامه دست بر دم .

شامات

۹ رث و ام در آغاز مردم از فرهنگک و تمدن بهره‌ای

تلامستت و را ها اتکی کسی که بر مردم سرور شد و آئين پادشاهی آورد کیومرث بود . نخستین روز بهار که اغاز جوان شدن گیتی‌بود بر تخت مت کی ان ان زک اوه تشه بود . مردم جامه.را نمی‌شناختند و خورشهای گونا گون را دک که هر کر ماو شاه واه ود کیان تفت فلت 2 بر تن میکردند . اما کیومرث فرّ ابزدی ونیروی‌سیار داشت‌و مردمان و حانوران همه فرمانبر دار او بودند و او راهنما و آموزندء مردم بو د .

مایه شادی و خوشدلی کیومرت فرزندی بود خوبروی و هنرمند و نامجو بنام سيامك . کیومرث بمهر این فرزند سخت پای‌بندبودوييم جدائیش او را نگران‌میکرد. روز گاری

گذشت وسيامك بالید و بزر گ شد و شهرپاری کیومرث به وی

ی

مه ۳ ۰ همه دوستدار سيامك بودند جز يك تن و ِِ آن اهریمن بداندیش بودکه با این جهان و مردم آن دشمنی داشت و با خوبیهای عالم ستیز ه میک د . اما فروزند گی و شکوه سيامك رشگگ بر اهربمن چیره شد و در اه ازار اقتاد . اهر یمن بچه‌ای بدخو اه و بی بالگ جون گرگ داشت . سپاهی برای وی فراهم کرد و او را به‌نیرنگ بنام هواخواه و دوستدار ترد کیومرث فرستاد . رشگ در دل دیوزاده میجوشید و جهان از نیکبختی سيامك پیش چشمش سیاه بود . زبان‌بید گوئی گشاد و اندیثه خود را با این و آن کار فتارم. وذافتن:: آها که هرت ۱ حام نبود و نمیدانست چنین بدخواهی بر در گاه خود دارد . سرو ش که پيك هرمزد. خدای بزر گگ» بودبر کیومرث داشتاش کتفهرت اسان رفن چون سيامك از بداندیشی دیو پلید | گاه شد بر آشفت وسپاه‌را گرد ورد وپوست‌پلنگ‌را جوشن‌خود کرد و به‌نبرد دیو زاده 7 هب ام که دو سیاه در برابر بکدیگر استادند تاه دیق راو موه و ابان ی دا تسشن برهنه گردید و با دیوزاده در آویخت . دیو ز اده فش رد و

فگند آن تن شاه بچه بخاك بچنگال ی جگر گاه جالث ثبه گشت و ماند انجمن بی خدیو جون بکیومرت جبر زسید که سيامك بدست‌دیوزاده کشته گردید گیتی از غم بر او نیره شد . از تخت فرود امد

و زار شز داد : از شیاه خروش تر امد و فده نام و مزعان همه گرد آمدند و زار و گریان بسوی کوه رفتند . یکسال مر دم در کوه ۱۳ انکه سر‌وش خجسته از کرد کار پیام آورد که « کیومرت » بیش ازین مخروش و وی نار | ستهت‌ام ا فبت هافر اه که رف ان دیو بدخواه بر وری و روی زمین را از آن ناپاك پاك کنی.» کیومرت سربسوی اسمان کره و خداوند را افربن خواند و اف ارس انا ناکت شام نهر ستت»

۹ ي‌خواهی سيامك فرزندی با فرهنگ بنام هوشنگ 9 داشت که باد گار پدر بود و کیومرث او

ات او ان ات را ۳ کین‌خواهی رسید کیومرث هوشنگ را پیش خود خواند و امتوا از انحه .وه نون قرشم ی سم هنوت | واه کرد وگفت « من اکنون سپاهی گران ضراهم میکنم و بکین‌خواهی فرزندم سيامك کمر می‌بندم . اما باید که تو پیشرو سپاه باشی » چه تو جوانی و من سالخورده‌ام . سالار سیاه تو باش . » آنگاه سیاهی گران فراهم کرد. همه دد و دام از شیر و ببر و پلنگ و گرگ و هم‌چنین مرغان وپربان‌درین کین‌خواهی بسپاه وی‌پیوستند . اهریمن نیز با سپاه خود در تک تن اد تا وه اسف خا کنو اسان مرس ند میا مد . دوسیاه بهم درافتادند . دد و دام نیرو کردند و دیوان اهر یمنی زا ناه | منت ا تاه هوشتی ول حور شیر جتدی انداعت هو جهان زا بر فرزنت اهر‌یمن تار کرد‌و قتشن را به‌بند کشید و سر از تنش جدا ساخت و پیکر او را خوار بر زمین انداخت .

چون کین سيامك گرفته شد روز گار کیومرث هم ش ‏ ع ی شش ری تال بانضا هگن کت

طهمورث ددویند

هوشنگ پس از آن سالها بفرمان یزدان پادشاهی کرد ودرا بادانی‌جهان و مردمان کوشید و روی گیتی را پراز داد و راستی کرد . اما هوشنگ نیز سرانجام زمانش فرا رسید و جهان را بدرود گفت و فرزند هوشمندش طهمورت بحای او به‌تخت شاهی نشست .

اهریمن بدسرشت با انکه چندبار شکست خورده بود دست از نا کت یقن که میت ات هه ار تن یآ بود که این جهان را که افریدء پزدان بود نز شتی و نایا کی بیالابد و مردمان را در رنج بیفگند و آسایش و شادی آ نان‌ر | تباه کند و گیاه و جانور را دچار آفت سازد و دروغ و ستم زا خر شههان فر | کنده. کقفت

طهمورث در اندیشه چاره افتاد و کار اهرپمن را با دستور خود ( شیذداسب » که راهنمائی | گاه‌دل و نبکخواه و یزدان‌پرست بود در میان نهاد . شیداسب گفت کار آن ناپاك را با افسون چاره باید کرد . طهمورث چنین کرد و با افسونی نیرومند سالار دیوان‌را پست‌و ناتوان کرد وفرمانبردار ساخت . آنگاه چنانکه بر چارپا می‌نشینند بر وی سوار شد و بسیر و سفر در جهان پرداخت .

دیوان و باران اهریمن که در فرمان طهمورت بودند چون زبونی و افتاد گی سالار خود را دیدند براشفتند و از فرمان طهمورث گردن کشیدند و فراهم آمدند و آشوب بیا کردند . طهمورتث که از کار دیوان | گاه شد بهم بر امد و ان مر کیان وت دیوان و جادوان نیز از سوی دیگر آهاده نبرد شدند و فر یاه تا سمان درا مدنگ کون و دم ییا کردند . طهمورت دل! گاه باز ازافسون‌باری خواست: دوسوم از سپاه اهریمن‌را بافسون بست و يك‌سوم دیگر را بگرز گران شکست و برزمین افگند . دیوان چون شکست و خواری خود را دیدفد زنهار خواستند

که « ما را مکش وجان ما را برما ببخش تا ما نیزهنری نو بتو بیاموزیم . » طهمورت دیوان را زنهار داد و انان‌نیز در فرمان او درآمدند و رمز نوشتن را به‌وی اشکار کردند و تزديك سی گونه خط از پارسی و رومی و تازی و پهلوی و سفدی و چینی به‌وی آموختند .

طهمورت نیز پس از سالیانی چند در گذشت وپادشاهی جهان را بفرزند فرهمند و خوب‌چهره‌اش جمشید باز گذاشت.

رهم۳۹ چم هچ دد اغاردبدت در آغاز مردمان پرا گنده میزیستند و یوشش از بر کی می‌ساختند و خورش آنان از گیاه و میوهٌ درختان بود . کیومرث پادشاه نخستین جهان مردمان را گرد کرد و شرمان خود درآ ورد و ائین شاهی را بنیاد گذارد و مردم را به خورش و پوئش بهتر رهبری کرد . سيامك بدست فرزند اهر یمن کشته شد و امان نیافت تا ۱ پر دارد . 0 ۱ اما هو قاتا وی سا ول هو بود و با بادانی جهان کمر بست . هوشنگک نخستین کسی بودکه آهن را شناخت و آن را از دل سنگت بیرون آورد . چون بر این فلر گرانمایه دست یافت پيشة آهنگری را بنیاد گذاشت و تبر و اره و تيشه از اهن ساخت . جون این کار ساخته شد راه و رسم کشاورزی را آغاز نهاد . نخست بهآبیاری گرائید و با کندن جویها | ب‌رودخانه را بدشت و هامون برد . آنگاه بذرافثاندن و کاشتن و درودن‌را بمرردمان آموخت و مردان کار امد را ببرز گری ۱ بدینگونه کار خورش مردم بسامان رسید و هر کس توانست در خانه خود نان فراهم کند . در کیش و آئین و یز دان‌پرستی» هوشنگ پیرو نیای خود کیومرت بود . گرامی داشتن آتش و نیایش آن نیز از زمان هوشنگ آغاز شد , چه نخست او بود که آتش را از سنگ پدید آورد .

۱

دد بدا وآن چنان بودکه پك روز هوشنگ با ۳ ۱ مه مه ی ۱۳ از پاران خود بسوی کوه سدت ال _میر فت . ناگاه از دور ماری سیاه‌رنگ و یل ناز و هول‌انگیز پدیدار شد . دو چشم سرخ برسرداشت واز دهانش دود برمیخاست ۱ هوشنگکی دلیر و چالاک بود . سنگی برداشت و پیش‌رفت و انرا به نیروی تمام بسوی مار پرتاب کرد .

مار پیش از آنکه سنگک به وی برسد از جا برجست و سنگی که هوشنگک پرتاب کرده بود بسنگی دیگر خورد و هر دو در هم ی و شراره‌های ی باطر اف رت وررق و فروغی رخشنده پدید امد .

هر چند مان تشه آها تار ای وش هوشنگک جهان| فرین را ستابش کرد و گفت این فروغ » فروغ اپزدی است . باپد آنرا گرامی بداریم و بدان شاد باشیم .

چون شب فرارسید فرمان داد تا بهمان گونه شراره از سنگی جهاندند و آتشی بزر ک برپا کردند و بپاس فروغی که ایزد تر‌ قوس ت اسان دراه بود جشن ساختند وشادی گردند. وتان (جشن سده» که نزد ایرانیان قدیم بسیار را بود وبهنگام آن آتش میافروختند ازآن شب بیاد کار مانده است .

کوشش هوشنگ باینجا پایان نگرفت . فرَهٌ ابزدی با وی بود و اورا بر کارهای بزر کک توانا میکرد . هوشنک بود که دامهای اهلی را چون گاو و خر و گوسفند از دامهای نحجیری چون گور 3 گوزن جدا ساخت , تا هم مایه خو ر الک مر دمان باشند و هم در ورزیدن زمین و کشاورزی بکارایند. از جانوران دونده انها را که چون سنجاب و قاقم و روباه و سمور پوست نرم و نیکو داشتند بر گزید تا مردمان پوست نها را برخود بپوشند . بدپنگونه هوشنگ عمر خودرا بکوشش واندیشه وجستجو برای] بادانی‌جهان وأسایش مردمان بکار

۱۲

برد وجهان‌را آ بادتراز ا نچه به‌وی‌رسیده‌بود بطهمورث‌سپرد. 8 طهمورت کارهای پدر را دنبال کرد و سس لس در فآ مرن وا گاهی مردمان افز ود . او بود که نخست رشتن پشم بره و میش را بمردمان آموخت و آنان را بافتن جامه و فرش راهنما شد . او بود که سبزه و کاه و جو را خورش دامهای اهلی قرار داد . حانوران شکاری را نیز نخست او بر گرید : از ددان رمنده پوز و سیاه گوش را و از پرند گان تیزچنک باز و شاهین را او رام کرد و شیوء ترییت آنان را برای شکار او بمردمان آموخت . ما کیان و خروس را نیز او بخانه‌ها اورد . با دیوان و با آفتهای جهان قرو کقو اقا رخف گس رازن

نوشتن خط نیز از زمان وی آغاز شد . با اینهمه هنوز دانش مردمان فراوان نبود و |موختنی بسیار بود . طهمورث جای به جمشید سپرد و جمشید بود که بکمك فرة ایزدی و

نیروی اندیشه‌اش آئین زندگی را رونق بخشید و دانش‌های توین مر دمان اموخت .

۰ سیار بنخت نشست و بر همه جهانیان پادشاه شد . دیو و مرع و پری همه در فرمان او بودند ودر کنار هم بااسایش میزبستند . جمشید هم شهربار بود و هم موبد . کار دین و دولت هر دو را هر مزد بدست وی سیرد.

نخستین کار ی که جمشیدپیش گرفت ساختن ایزار جنگ بود تا خود را بدا نها پیرو ببخشد و رأه را بربدی ببندد : آاهن را نرم کرد و ازان خود و زره و جوشن وخفتان وبر کستوان ساخت . ینجاه سال

۳۳

ند

و

و 0

9 ی

دری نکوشش بسرآورد و گنجینه‌ای از سلاح جنگ فراهم ساخت . آنگاه جمشید بپوشش مردمان گرائید و پنجاه سال نیز در ان صرف کرد تا جامه بزم و رزم را فراهم اورد . از کتان و ابریشم و پشم جامه ساخت و همه فنون آنرا از رشتن و بافتن و شتن و دوختن بمردمان آموخت . چون این کار نیز بپایان | مد جمشید پیشه‌های مردم را سامان داد و اهل هر پیشه را گرد هم جمع کرد . همه مردمان را بچهار گروه بزر گک بخش کرد : یکی مردان دین که کارشان پرستش کردگار و کار های روحانی بود . اینان را در کوه جای داد" . ویر مردان رزم که اراق ان و سربازان بودند و کشور به نیروی آنها آرام و برقرار بود . سوم برز گران که کارشان ورزیدن زمین و کاشتن و درودن بود و بتلاش و کوشش خود تکیه داشتند و با زاد گی میزیستند و مزد و منت از کسی نمی‌بردند و جهان به آنان آباد بود . چهارم کار گران و ست‌ورزا نکه به پیشه‌های گونا گون وابسته بودند. جمشید پنجاه سال نیز دراین کار بسراورد تا کار و پایگاه و اندازٌ هر کس معین شد . آنگاه حمشید دراندیشه خانه وساختمان افتاد و دیوان را که در فرمان او بودند گفت تا خالك و آب را بهم امیختند و گل ساختند و آنرا در قالب ربختند و خشت زدند . سنگ و گچ را نیز بکمك خواستند و خانه و گرمابه و کاخ و ابوان فا 0 چون این کارها فراهم شد و نیازهای نخستین برامد» تضقت در انتای ارام رل ی مر دمان افتاد : سینه سنگگ را شکافت واز آن‌گوهرهای گونا گون چون باقوت وبیجاده

۱ آپرا نیان درزمانهای بسیار کهن معبد و مسجد نداشتند وآ فرید کار را در فضای باز و بربلندیها و فراز تپه‌ها و کوه‌ها پرستش میکردند .

۱۹

و فلزات گرانبها چون سیم و زر بیرون آوره تا زبور زندگی و مایهٌ خوشدلی مردمان باشد . انگاه در جستجوی بوپهای خوش برآمد و بر گلاب و عود و عنبر و مشك و کافور دست یافت .

شی مین فان آ نوش سس افتان مت بساختن کشتی برد و براب دست بافت و با کشتی از کشوری بکشور دیگر میرفت . پنجاه سال نیز درین کار سپری شد .

۳

7 دست یافت و برهمه کار توانا شد وخود را در جهان یگانه دید . انگاه انگیزه برتری و والاتری دراو با لا گرفت و دراندیشه سیر درآسمانها افتاد: فرمان داد تاتختی گرانبها برای وی ساختند و گوهر بسیار در آن نشاندند . جمشید بران نشست و سپس بدیوان که بنده او بودند شرمان داد تا نخت را از زمین برداشتند و تفن اسمان برافراشتند . جمشید دران چون خورشید تابان نشسته بود و در هوا سیر میکرد . این همه را به ننروی فره ایز دی میکر د. جهانیان از شکوه و توانائی وی خیره ماندند . گردامدند و بر بخت و فرش آفرین خواندند و براو گوهر افشاندند وان رور را که نتسشن روز فروردین ماه بود «نوروز » خوآندند و جام و می‌خواستند و بشادی و رامش نشستند . هرسال آن روز را جشن گر فتند و شادمانی گردند . ( عید نوروز » از اینجا پدید | مد .

جمشید سیصد سال بدینسان پادشاهی کرد . درین‌مدت مردم از رنج و مر کی آسوده بو دند . وی چاره دردمندی و پیماری و راز تندرستی را پدیدا رکرده و بمردمان آموخته بود . در روز گار جمشید جهان آرام و شاد کام بود و دیو ان ننده‌و ار در خدمت آدمیان بودند سسن ار تفای سادق بود و پزدان راهنما و !موزندةٌ جمشید بود .

۱۷

شاک ‌ماردوش

ناسیای سالیان دراز از پادشاهی جمشید گذشت . + ۰ ٍ دد و دام ودیو وادمی در فرمان اوبودند و روز بروز برشکوه و نیروی او افزوده میشد » تا انجا که

عرور در دل جمشید راه بافت و راه ناسیاسی پیش کت

یگیتی جز از خویشتن کس ندید

هی کرد ان‌ شام فان اش ز یزدان بپیچید و شد ناسپاس سالخوردگان و گرانمایگان لشکر و موبدان را پیش شور نتم تسار سخن مت کته « هنر های جهان را من پدید آوردم » گیتی را بخوبی من آراستم » مر گگ و بیماری را من برانداختم . جز من در جهان سرور و پادشاهی نیست . خور و خواب و پوشش و کام و آرام مردمان از من است و مر گ و زند گی همگان بدست من . | گر چنین است پس مرا باید جهان آفرین خواند . آنکه این را باور ندارد و قبدیرد پیرو اهریمن است . »

بارای چون و چرا نداشت » که جمشید پادشاهی زورمند و

توانا بود و فرة ایزدی پشتیبان او . اما

چو این گفته شد فرّ پزدان ازوی گست وجهان شد پر از گفتگوی

چون فرَءٌ ایزدی از جمشید گسست در کارش شکست افتاد و بزر گان و نامداران در گاه ازو روی بر گرداندند و را یی تسه صال. کشت فا ی هی تیف شکوه جمشید کمتر ميشد . هرچند بدر گاه کرد گار پوزش میخواست کار گر نمی‌شد و بخت‌بر گتگی و هراسش فزونی میگرفت , نا آنکه ضحاك تازی پدیدار شد . واییت‌اويی ضعّاك فرزند امیری نيك‌سرشت‌ودادگز

تساک دا رد ّ پنام «مرداس» بود . اهریمن که درجهان

۳۳ جزفتنه وآشوب کاری نداشت کمر بگمراه کردن ضحالك جوان ست . باین مقصود خودرا بصورت مردی و امه ار اهنامز ی ها ارف ار مش او گذاشت و سخنهای نغز و فرببنده گفت . ضحالك فربفتة او شد .

آنگاه اهریمن گفت « ای ضحاك » میخواهم رازی باتو درمیان بگذارم . اما باید سو گند بخوری که این راز را با کسی ی ( ۱

اهریمن وقتی مطملّن شد گفت « چرا باید تا چون تو جوانی هست پدر پیرت پادشاه باشد ؟ چرا ستی میکنی ؟ پدرت را از میان بردار و خود پادشاه شو . همه کاخ و گنج و سیاه از ان تو خواهد شد . »

سحاك که جوانی تهی مغز بود دلش از راه بدر رفت و در کشتن پدر با اهریمن بار شد . اما نمیدانست چگونه پدر

۳ +

را نایود کند . اهریمن گفت « غم مخور » چارءٌ اینکار با من ات۷

مرداس باغی دلکش داشت . هر روزبامداد بر مبخاست و پیش از دمیدن افتاب دران باغ عبادت میکرد . اهریمن بر سر راه او در باغ چاهی‌کند و روی آنرا با شاخ و بر کی پوشانید . روز دیگر مرداس نگون‌بخت که برای عبادت میرفت در چاه افتاد و کشته شد و ضحالك ناسپاس بر نخت

چون ضحاك پادشاه شد اهریمن خودرا

۰ بصورت جوانی خردمند وسخنگو راست و نز د ضحالك رفت و ثفت « من مردی هنرمندم و هنرم ساختتوه خورشها و عداهای شاهانه است . »

۰ ۳ ۳ 1 7 : ۰ ضحاكك ساختن غذا و آراستن سفره را باو واگذار کرد.

اهریمن سفرءٌ بسیار رنگینی با خورشهای گونا گون و گوارا از پرند گان و چاریایان آماده 9 . ضحالگ خشنود شد . روز دیگر سفرءٌ رنگین‌تری فراهم کرد و هم‌چنین هر روز عدای بهتری میساخت .

روزچهارم ضحالك شکم‌پرورچنان شاد شد که روبجوان کراه کفت هرچه ارزو داری از من بخواه . ( اهرریمن که جوبای این فرصت بود گفت « شاها , دل من از مهر تو لبربز است و جز شادی تو چیزی نمیخواهم . تنها يك ارزو دارم و ان اینکه اجازه دهی دو کتف ترا از راه ع ِِ( ضحالك اجازه داد . اهریمن لب بر دو کتف شاه گذاشت و نا گاه از روی زمین ناپدید شد .

متسین

و را از بن

برد وش کی بریدند . اما بجای ]نها بی‌درنگت دو مار

دیگر روئید . ضحالك پربشان شد و درپی چاره افتاد . پزشگان

پزشگی ماهر درآورد و نزد ضحالك رفت و گفت « بربدن ماران سودی ندارد . داروی این درد مغر سر انسانست . برای آنکه ماران ارام افو و ناهن فرسانند چاره| نست که هر روز دو تن را بکشند و از مغز سر انها برای ماران خورش سازند . شاید از این راه ماران سرانحام بمیر ند . »

اهرپمن که با ادمیان و اسود ی آانان دشمن بود میخواست از این راه همه مردم را بکشتن دهد و نسلادمیان تفت فمره او دار آف‌نوش‌شد::

۸ شاک فردضت را عشفت فا مه نان ان

تاخت . بسیاری از ایرانیان که در جستجوی پادشاهی نو بودند به او روی | وردند و بی‌خبر از جور و ستمگری ضحاك او را بر خود پادشاه کردند .

ضحاك سپاهی فراوان آماده کرد و بدستگیری‌جمشید فر ستاد . جمشید تا شتاتهتا [ خو در | از دیده‌ها نهان میداشت . داد تا اورا با اه بدو نیم کردند و خود نخت و تاج و گنج و کاخ اورا صاحب شد . جمشید سراسر هفتصد سال زیست و هر چند بفرٌ و شکوه او پادشاهی نبود سرانجام به تیره‌بختی از جهان رفت .

بحمشید دو دختر خوبرو داشت : یکی « شهرنواز » و دیگری « ارنواز » . این دو نیز در 3 ید اسیر خود برد و آنان را با دو تن بپرستاری ماران گماشت .

گماشتگان ضتحالك هرروز دو تن را بستم میگرفتند و

که ۳ اریثد ی تفن روز گار بود که جمشید را عرور 51 حمس مش

۳

با شیز خانه شاهی میا وردند تا مفزشان را طعمهٌ ماران کنند . اما ثهرنواز و ارنواز و آن دو ت که نیکدل بودند و تاب این ستمگر ی را نداشتند هر روز یکی از آنان را آزاه میکردند و روانهٌ کوه و دشت مینمودند و بجای مغز او از مغز سر گوسفند خورش مساختند .

حواب دورو ضحالد سالیان دراز بطلم وبیداد پادشاهی

َ کرد و گروه بسیاری از مردم بیگناه را ناکت برای خورالك ماران بکشتن داد . کین او در دلها شست و جشم مردم تالا کف سک 6 ازور کاخ شاهی خفته بود در خواب دید که نا کهان سه مرد جنگی پیدا شدند وبسوی اوروی آوردند . ازان میان آنکه کوچکتر بوه و پهلوانی دلاور بود بر وی تاخت و گرز گران خودرا پر سر ا و کوفت . آنگاه دسبت و پای اورا با بند چرمی بست و کشان کشان بطرف کوه دماوند کشید » در حالیکه گروه بسیاری از مردم در پی او روان بودند .

ضحاك بخود پیچید و آشفته از خواب بیدار شد و چنان فریادی براورد که ستونهای کاخ بلرزه افتاد . ارنواز دختر جمشید که در کنار اوبود حیرت کرد وسبب اه اش ره را جویا شد . چون دانست ضحاك چنین خوابی دیده است گفت باید خردمندان و دانشوران را از هر گوشه‌ای بخوانی واز آنها بخواهی تا خواب ترا تعبیر کنند .

ضحاك چنین کرد و خردمندان و خواب گزاران را بار گاه خواست وخواب خودرا باز گفت . همه‌خاموش‌ماندند جز يك تن که بی‌بالتر بود . وی گفت « شاها » تعبیر خواب تو اینس که رو زگارت بآخر رسیده و دیگری بجای تو بر تخت شاهی خواهد نشست . « فربدون » نامی در جستجوی تاج وتخت شاهی برمیاً بد وترا با گرز گران از پای درمپا ورد و در تت ی یت 6

5

دادن فربدون

از شنیدن این سخنان ضحالك مدهوش شد . چون‌بخود امد در فکر چاره افتاد . انتشتد. به‌نشمن اقفر نون است»: پس دستور داد تا سراسر کشور را بجویند و فریدون رابیابند و بدست او سیارند ..دیگر خواب و آرام تا ازایر انیان| زاده مر دی بو د بنام « | تبین» که‌نز ادش‌بشاهان‌قدیم ایران وطهمورت دیو ند مر سید . رش وی 1 فر انك 4 نام ی از این دو شر زندی نيك‌چهره و خسسته زاده شد . او را فربدون نام نهادند . فریدون چون خورشید تابنده بود و فتر و شکوه سرانجام روزی کمانتگان ضصاله که برای مارهای کتف وی در پی طعمه میکشنند بها تبین برخوردند . اورا به بند کشیدند و بجلاد سپردند .

فرانك » مادر فریدون ‏ بی‌شو هر ماند و وقتی دانست ضحالگ درخواب دیده که شکستش بدست فربدون است متا لگ شد . فربدون را که کود کی خردسال بود برداشت و بچمن - زاری برد که چراگاه گاوی نامور بنام « پرمایه » بود . از نگهبان رب بزاری ۳9 که ثریدون ر ون درامان 0

۷ بربا فتن2 11۳ نگهبان مرغزار پذیرفت و سه سال

فربدون رائز دخودنگاه‌داشت و۰ بش کان: تفت آها خحااففست ار هو متداشت مس انعاه‌داشت که فر بدون را برمایه در مرغزار می‌پرورد . گماشتگان خود را بدستگیری فریدون فرستاد. فرانك | گاه شد و دوان دوان بمررغزار آمد و فربدون را برداشت واز بیم ضحاك رو بصحرا گذاشت و بجانب کوه البرز روان شد .

1

درالبر زکوه فرانك فریدون را به پارسائی که درا نجا. ها یداتوا تاره فا توس وه که آ نکم ۵ پدر این کودلك قربانی ماران ضحاك شد . اما فربدون روزی سرور و پیشوای مردمان خواهد شد و کین کشتگان را از ضحاك ستمگر باز خواهد گرفت . تو فربدون را چون پدر باش و اورا چون فرزند خود بیرور . » 9 پارسا پذیرفت و بپرورش فریدون کمر بست . ۳ ۱ ۹1 0 شدت فریددت سالی چند گذشت و فربدون بزرگی * شلد

او ی و ایب ین

۳ ف رانك راز بنهان دا ۳۳ دای ی مردی از ایرانیان بود . نژادکیانی ..

داشت و نسبش پشت بپشت بطهمورث دیوبند پادشاه نامدار ‏

میرسید . مردی خر دمند و ثبك سرشت و بی‌آزار بود . ضحالك . ستمگر اورا بدست جلادان سپرد تا از مغزش برای ماران غذا ساختند . من بی‌شوهر شدم و تو بی‌پدر ماندی . آنگاه ضحالك خوابی دید و اختر شناسان و خواب گزاران تعبیر کردند که فریدون نامی از ایرانیان بجنگ وی برخواهد خاست و او را بگرز گران خواهد کوفت . ضحاك در جستجوی تو افتاد . من از بیم ترا به نگهبان مرغزاری سپردم تا بشی رگا وگرانمای‌ای که داشت بیپرورد . بضشحالك خبر بردند . ضحالك گاو بیزبان را کشت و خانه ما را ویران کرد . ناچار از خانمان بربدم و ترا از رن ماردوش ستمگر بالبرژ کوه پناه دادم . »

ان " ۳۹ فربدون چون داستان را شنید خونش

۱ 4 بجوش امد و دلش پر درد شد و اتش کی دوه هنن شعله ر قوف مادن. کرو کفت «مادر ال

چم موی دش اجه شون

شیم زد 9

ود

رت

- 11

یی

ورن 3

۷

0 3 ۳

کی

۰ یهت و :9 ی

0

1

لا

وا وی مس 5

ره و

4 رن اه

و

۳

کم

ور

مر

3

9

ما9

4 9

3

ی

که این ضحاك ستمگر روز ما را تباه کرده و اينهمه از ایرانیان را بخون کشیده من نیز روز گارش را تباه خواهم ساخت . دست بشمشیر خواهم برد و کاخ و ایوان او را با خاك یکسان خواهم کرد. » فرانك گفت « فرزند دلاورم » این شرط دانائی نیست . تو نمیتوانی با جهانی درافتی . ضحاك ستمگر زورمند است وسپاه فراوان دارد. هرزمان که بخواهد ازهر کشور صد هزار مرد جنگی آماء کارزار بخدمتش مياأیند . جوانی مکن و روی از پند مادر مپیچ و تا راه و چاره کار را نیافته‌ای دست بشمشیر مبر . » اس ۰ ازانسوی ضحالازاندیشه فت فرب‌دون پبوسته نگران و ترسان بود و گاه بگاه از وحشت تام فریدون را

برزبان می‌راند . میدانست که فربدون زن‌ده

روری ضحاك فرمان داد نا بان ماه

ا را 0 ۱ خود بر و عاج ۳ ۳ وتاج‌فیروزه بت کشا و دستور داد نا موب‌دان سپ را حاضر کردند . آنگاه روی با نان کرد و مت

«شما! گاهید که من دشمنی‌بزر کی دارم که گر چه تاج و تخت من است . جانم از انديشه این دشمن همیشه در ببم است . باید چاره‌ای جست : بابد ؟ اهی نوشت کهمن یادشاهی‌داد گر و بخشنده‌ام و جز راستی و نیکی نورزیده‌ام تا دشمن بدخواه آبهانه کین‌جوئی نداشته باشد . باید همه

۷

بزر گان و نامداران این نامه را گواه ی کنند ضحاك ستمگر و تندخو بود . از ترس خشمش همه جرات خودرا باختند و بر داد گری و نیکی و بخشند گی

یاک مگ کوا هن فوفمتوین

۳۸

۴ دحواهی درهمین‌هنگام خر وش‌وفریادی دربار گاه

برخاست و مردی پریشان و دادخواه خ دست بر سرزنان پیشآمد وبی‌پروا فریاد بر ورد که اه تین من کاوه‌ام , کاوءٌ آهنگرم عدل و داد تو کو ؟ بخشند گی و رعیت نوازیت کجاست ؟ اگر تو ستمگر نیستی چرا فرزندان مرا بخون میکشی ؟ من هجده فرزند داشتم . همه را جز يك تن » گماشتگان تو به بند کمیدنت و سار دشر دئد:, بدا تدینی وشتم کرش را اندار ها ستت:: بتو چه بدی کردم که برجان فرزندانم نبخشیدی ؟ من آهنگری تهیدست و بی‌آزارم » چرا باید از ستم تو چنین آتش برسرم بر‌بزد ؟ چه عدر داری ؟ چرا باید هفده فرزند من قربانی ماران تو شوند ؟ چرا دست از بگانه فرزندی که برای من مانده است برنمیداری ؟ چرا باید این ننها جگر گوشهٌ من » عصای پیری من » یگانه بادگار هفده فرزند من نیز فدای چون نو ازدهانی شود ؟ »

۳۹

شهار ان اند مهافت | مه سم افزون شد . تدبیری اندیشید و چهرهٌ مهربان بخود گرفت و از کاوه دلجوئی کرد و فرمان داد تا | خرین فرزند او را از بند رها کردند و باز اوردند فف و اسفر قانت .| باه ختخا 3 بکاوه گفت « اکنون که بخشند گی ما را دیدی و داد گری ما را آزمودی تو نیز باید این نامه را که سران و بزر گان در دادجوئی و نيك اندیشی من نوشته‌اند گواهی کنی . ( شوریدن 6 وم کاوء چون نامه ر خواند خونش بجوش | مد ۰ رو ببزر گان و پیرانی که نامه را گواهی کرده بودند نمود و فریاد برآورد که «های مردان بقل هه هت م شم اهیق بت اقفر ار تین ات کنو ستمگر باخته و گفتار اورا پذیرفته‌اید و دوزخ را بجان خود خربده‌اید . من هررگز چنین دروغی را گواهی نخواهم کرد و ستمگر را داد گر نخواهم خواند . » سپس اشفته بپاخاست و نامه را سر تا به بن دربد و بدور انداخت و خروشان وپرخاش کارا | رابت فر راقت کون از .سای کام‌ رفن زفت: چرمی خودرا بر سر نیزه کرد و بر سر بازار رفت و خروش براورد که « ای مردمان » ضحاك ماردوش ستمگری ناباك است . بیائید نادست این دبو بلید را از جان خود کوتاه کنیم و فربدون والانژاد را بسالاری برداريم و کین فرزندان و کشتگان خودرا بخواهیم زا کی تاش یت ما دمن اي 4

سخنان پرشور کاوه در دلها نشست . سالاری فریدوت مر دمی 1 از بیداد شحاك بحان ۲۳۹7

بودند در پی کاوه افتادند و گروهی بزر گ فراهم شد . کاوه با چرمی که بر سرنیزه کرده بود از پیش میرفت و گروه دادخواهان و کین‌جویان دربی اومیرفتند » تا بدر گاه فربدون رسید‌ند .

فریدون نگاه کرد و دید گروهی خروشان ودادخواه

1

و پر کینه از راه میرسند و کاوه آهنگر با چرم پاره‌ای که بر سر نیزه کرده از پیش میاأید . فربدون درفش چرمین را بفال تيك گرفت . بمیان ايشان رفت و بگفتار ستمدیدگان. ای تفت ها رن ایا مان و زر و گوهر آراستند و آنرا « درفش کاوبانی » خواندند . انگاه کلاه کیانی بسر گذاشت و کمر برمیان بست و سلاح جنگ پوشید و نزد مادر خود فرانك آمد که « مادر » روز کین‌خواهی فرارسیده . من بکارزار میروم تا بیاری یزدان پالك کاخ ستم ضحالك را وبران کنم . تو با خدا باش و بیم بدل راه مده . » چشمان فر انك بر 11 شد . فرزند را بیزدان سیرد و روانه پیکار ساخت . کر؛ ا ‏ فریدون دو برادر داشت که ازویزر گتر 2 ز دسر بودند . چون آمادهٌ فبرد شد نخست نر د برادران رفت و گفت « برادران » روز سرفرازی ما و پستی ضحاك ماردوش فرارسیده . در جهان سرانحام تبکی, ثثر هار خواهد شد . تاج و تخت کیانی از ان هاشت و بما باز خو اهد هراق فی ها هی وم یا هی زار رو پولاد گران آزموده راحاضررکنید تا گرزی‌برای من بسازند.» برادران ببازار آهنگران رفتند و بهترین استادان را نرد فریدو نآ وردند . فربدون پر گار برداشت وصورت گرزی که سرآن مانند سر گاومیش بود برزمین کشید و آهنگران بساختن گرز مشغول شدند . چون کل اور اماده شد فریدون آنرا بدست گرفت و بر اسبی کوه پیکر نشست و بسرداری سپاهی که از اپرانیان فراهم شده‌بود ودمبدم افززوده میشد روی بجانب کاخ ضحاكك نهاد .

مر ه ۰ بادلی پر کین و رزمجو در پیش سیاه فرستاده ابردی

شتت | اه‌شام اف داش ف ون قرو هن سر کین شب جوانی خوب‌روی پری‌وار نرد او خرامید و با او سخن گفت و راه گشودن طلسم های ضحالك و بازکردن بند ها را به وی آموخت . فر بدون دانست که ان فرستاده ایزدی است و بخت باوی پاراست . شادان شد وچون خورشید برامد روی تخانت :شهاک . گذاشت:: چون بکنار اروند رود رسید به رودبانان پیغام داد تا زورق و کشتی بیاورند و سپاه او را از آب بگذرانند . رئیس رودبانان عذر اورد که بی اجازء ضحاكك نمیتوانه فرمان بپذیرد . فربدون خشمگین شد و براسب نشست وبی‌پروا براب د . سرداران و سپاهیان وی نیز چنین کردند . رودبانان براگنده شدند و باندك زمانی فربدون با سپاه خود از رود و مکی تاه تال شهی کالخت::

اک 7 چون بيك میلی شهر رسید کاخی دید کشود ن کاخ تا ره کش و اشتان ات و چون نوعروسی زیبا بود . دانست که کاخ ضحاك ستمگرست ۱ گرز کاوسر را بنست کرفت و با در کاخ. گذاشت : خساه خود در شهر نبود . نگهبانان کاخ جون ره دیون پیش آمدند . فربدون گرز برسر انها کوفت و انان را ازپای درا ورد . همچنان پیش میرفت و باران ضححاگ را : بر خاله تا بدست آورد و بر آن نثست . سپاهیان فریدون نیز در کاخ ضحالك جا گرفتند . انگاه فربدون بشبستان ضحالگ که دختران خوب‌روی درآن گرفتار بودند درامد و شهرنواز و ارنواز دختران جمشید را که از ترس هللا رام ضحالك شده بودند بیرون اورد. دختران جمشید شادی کر دند و اشك‌بررخسارافشاندند

و گفتند « ما سالها در پنجه ضحالگ دیوخو اسیر بودیم و از

۳

ماران او رنج میبردیم 5 اون ی وان ترا سپاس که بدست نو ازاد شدیم هِ«( فریدون به تخت نشست و شهرنواز و ارنواز را بر

کزارش‌کندرو هفاک کلید گنجهای شضحاكك بدست مردی بود

بنام «کندرو» که باانکه فان کرش را

چندان دوست نمیداشت نسبت بضحاگ سیار وفادار بود . کاخ ضحالك نیز بدست وی سپرده بود . چون بکاخ درامد دید جوانی نیرومند و سروبالا بر تخت ضحاك نثسته و گرزی گاوسر بدست دارد و شهرنواز و ارنواز را نیز بر دو طرف خود نشانده و شادی و رامش مشغول است .

کندرو ارام پیش رفت و نماز برد و فربدون را ثنا گفت و ستایش کرد . فریدون او را پیش خواند و فرمان داد نا بزمی بسازد و خواننده و نوازنده بخواند و خوانی رنگین فر اهم ۳

کندرو فرمان برد و هرچه فریدون دستور داده بود فراهم کرد . اما چون بامداد شد پنهان بر اسب نشست و تازان ینز د ضحالک رفت و گفت ۲« ای شاه » پیداست که بخت از تو روی پیچید . سه جوان دلاور از کشور ایران با سپاه فراوان بکاخ تو روی آوردند . از آن سه آنکه کوچکتر است گرزی گر ان چون باره‌ای کوه بدست دارد و خورشید وار میدر خشد و اوست که همه‌جا پای پیش می‌نهد وسروری دارد . بکاخ تو درآمد و بر تخت نشست و همه کسان و پیروان تو فرمانبردار او شدند . » ۱

شحالك بر گشتن‌بخت راباورنداشت. گفت«نگران‌مباش شا ان ای مزاع شاه نون

کندرو گفت «شاها, این چگونه مهمانی است که با

گرز گاوسر بمهمانی میاید و آنرا برسر نگهبانان قصر میکوبد و برتخت تو می‌نشیند و آئین ترا زیرپا میگذارد ؟. »

شحاك گفت « غمگین مباش » گستاخی مهمان را میتوان بفال نيك گرفت . »

کتتاوه فرباد فر اوزت که « ای شاه » ا گر این دلاور مهمان است با شبستان نو چه‌کار دارد ؟ این چگونه مهمانی است که زنان تو شهر نواز و ارنواز را از شبستان تو بیرون کشیده و با آنان راز میگوید و مهر میورزد ؟ » .

ضحاك چون این سخن بشنید چون گرگ برآشفت و درخشم رفت و بر کندرو غضب کرد و زبان بدشنام گشود . سپس سرسیمه براسب نشست و با سپاهی گران از بیراهه روی

بجانب فرربدون گذاشت . ۲ مه هه ) ۰ چون ضحاكك با سپاه خود بشهر رسید سرد و کرد دت دید همه مردم شهر از پیر و جوان بر او شوریده و فریدون را سالاری پذیرفته‌اند . مردمان چون از رسیدن‌سپاه ضحالگ | گاه‌شدند پکباره برآ نان تاختند . سیاهیان فریدون نیز بباری | مدند . از یام و دیوار سنگت و جشت چون نگرگ بر سر سپاه ضحالك میرربخت . هنگامهٌ جنگی‌چنان گرم شت ان رت کار رات اسان تشر رن وه کته مت میخورد . وقتی دانست از سپاهش کاری ساخته نیست از لشکر جداشد و ینهان یکاخ خود که‌بدست فربدون افتاده‌بود در امد. دید فربدون بجای وی فرمان میدهد و زر و گوهر می بحشد و ارنواز و شهر نواز نیز به حدمت او در امده‌اند . | تش رشکش تیزترشد. خنجری| بگون‌از کمربر کشید و بجانب دختران جمشید شتافت تا انان را هللاك کند . فربدون بیدار بود . چون باد فرازامد و ۳۳ گاوسر را

۳۹

فربدون خواست بضربهٌ دیگر او را نابود سازد که باز پیك ایز دی ظاهر شد و بفر‌بدون گفت «اورا مکش , اورا دربندکن و در کوه دماوند زندانی ساز . زمان کشتن وی هنوزنرسیده.»

رب پس فربدون بندی از چرم شیر فراهم ماک در زندان کرد و دست و بای ضحالكة را سخت‌به‌بند

پیچید و او را خوار وزار بر پشت اسبی انداخت و بجانب کوه دماوند برد . در | نجا غاری ررف بود. فررمود تا میخهای کلان حاضر کردند و ضحالك پیداد گر را در غار زندانی ساخت‌و بند او را بر سنگت کوفت تا جهان از وجود نایا کش آسوده باشد .

آنگاه فربدون بزرگان و آزادگان را گرد کرد و گفت « ضحالك ستم پيشه سالها جور کرد و مردم اين دیار را بخاك و خون کشید و از ائین بزدان و رسم داد و نیکی یاد نکرد . پزدان پالك مرا برانگیخت که روی زمین را از افت ستم او پاك کنم . خدا را سپاس که توفیق یافتم و برستمگر چیره‌شدم. ازمن جز نیکی و راستی و آئين یزدان پرستی نخواهید دید . اکنون همه کردگار را سپاس گوئید و سلاح جنگ را بیکسو گذاربد و بسرخان و مان خود روید و ارام و آسوده باشید . »

مردمان شاد شدند و فرمان بردند . فربدون برتخت شاهی نست و بداد و دهش پرداخت . رسم بیداد برافتاد و

جهان آرام گرفت .

۳-۷

۰

فردون سر فررید س

4 ک فربدون نخستین روز مهر ماه بتخت 4 4 فا جسن ممر ت‌ نشست و تاج کیانی بسر گذاشت . مردم شا هنشاهیاو تال ده افاه تشن فافع نب دنل ۳ افر و ختند و باده نوشیدند و جشن بپا کردند و انروز را عید خواندند و این عید سالیان دراز درمیان ایرانیان بنام ( حشن مهر گان ( پایدار ماند . فرانك » مادر فریدون, هنوز ازبتخت نشستن فرزندش | گاه نود . چون | گاه شن خداو تن ر نبارش و زا تست ره به شاه فربدون امد و سر ک اصان. لاشت و خداو ند را سپاس گفت و شادمانی کرد و انگاه بجاره نبازمندان پرداخت . درویشان و تهیگستان را در نهان مال و خو استه داد و نا هفت روز دح میکر د . جچنانکه : بهبدستی

۱

نماند. آ نگاه‌سازیزم کرد وخوانی آراسته انداختو بزرکان و فرزانگان را بسپاس بر افتادن‌ضحالك مهمان کرد. سپس گنج‌هائی را که تاان زمان پنهان داشته‌بود بکُشود و جامه و گوهر و زین افزار و سلاح و کلاه و کمر سیار با خواسته فراوان بفررزند تاجدارش ارمغان کرد . گردن فرازان و بزر گان لشکر فربدون و فرانك را ستایش کردند و سپاس گفتند و زر و گوهر را بهم | میختند و بر تخت شاهنشاه فرو ریختند و آفرین یزدان را بران تاج و تخت رنگین خواستار شدند و برای پاشاه برومندی و جاودانی خو استند . فربدون چون پادشاهیش استوارشد بگرد جهان بر آمد تا در آبادانی زمین بکوشد و دست بدی و زشتی را کوتاه کند . فرربدون یانصد سال زیست . در روز گار وی جهان » خرم و اباد و آراسته شد و ویرانی های ضحالك ناپدید گردید. ۳ زد اوی فربدون در پنجاه سال نخستین زند گی گرر سهفر زند بافت : ۰ فربددت ببالاچوسرووبرخ چون بهار بهر چیز مانندء شهربار چیزی نگذشت که پسران فریدون بالیدند و جوان شدند . فربدون بر آنها نظر گرد » هرسه را برومند و دلیر و درخور تاج و نخت دید. در اندیشه پیوند | نان افتاد . فربدون دستوری آزموده و خردمند بنام‌جندل داشت. وی را پیش خواند و اندیشه خود را باوی درمیان گذاشت و تس راهن بر کشنه اند و هدام بو نوا شا اس ناین دخترانی در خور ایشان جست . تو که خردمند و فرزانه‌ای جستجو کن مگر سه خواهر از يك پدر و مادر که نیکچهره و فرخ نژاد باشند بیابی .

وف

جندل چند تن از پاران نیکخواه خود را برداشت و سیر و سفر آغاز کرد و از هر کس جویا میشد تا آنکه به یمن رسید و وصف دختران پادشاه پمن را شنید . خوب جستجو کرد و دانست که سزاوار پسران فربدون این دختران اند .

۱ ً بدربار پادشاه یمن رفت و بار خواست . حندل وشاه یمن وی پر هی ات سل زمین را بوسه داد و پادشاه را آفرین خواند و گفت من‌پیامی از فریدون شاهنشاه ایران دارم . فربدون ترا درود فرستاده است و میگوبد که درجهان گرامی‌تر از فرزند نیست و من سه فرزند دارم که آنها را چون دید گانم عزیز میدارم وا کنون هنگام پیوند ایشان است و خردمندان هیچ چیز را برای فرزندان برتر از پیوند شایسته نمیدانند . مرا کشوری آباد و شایسته هست و سه فرزندم خردمند و با دانش و در خور تاج اد اند . شنیدم که‌تو ای پاشاه سه دختر خوبچهره و پا کیزه‌خو داری . ازین مژده شاد کام شدم و می‌بينم که این گوهران سزاوار یکدیگرند و شایسته آنست که بفرخند گی و خجستگی پیوند آ نان را سامان دهیم . پادشاه یمن چون گفتار جندل را شنید رخسارش پرمرده شد و در دل با خود گفت که دختران من نور دید گان من‌اند و در هر کار دستگیر و انباز من . ا گر در کنار من تباشند روزمن چون شب تار خواهد شد . پس نباید در پاسخ شتاب کنم تا چاره‌ای بیندیشم . فرستادهٌ فربدون را جایگاهی شایسته بخشید و از او خواست درنگ کند تا پاسخ بایسته بشنود. آ نگاه سرانآ زموده را پیش خود خواند و راز را با آنان درمیان نهاد و گفت فربدون دختران مرا برای فرزندان خود خواسته است و میدائید اف دخترآن تأچه اندازه در دل من حا دارند جًّ نمیدانم

با کون راک ترس تین رات تام

۳

و دروغ از شاهان پسندیده نیست » و اگر دخترانم را به وی سپارم با اتش دل و اب دیده و غم دوری چکنم , و اگر سر باززنم از ازار او چگونه ایمن باشم . فریدون شهرپار زمین است و شنیدید که با ضحالك چه کرد . کین وی را بحود دنکن اسان سای کون اما شا خست ؟ دلاوران یمن پاستخ دادند که مادرست نميدانيم که تو بهر بادی آزجای بجنبی . | گر فربدون شهرباری تواناست ما نیز بنده و افتاده نیستیم : ۳ لفتن و بح ات ات عنان و سنان نافتن دین ماست

یخنجر زمین را میستان کنیم به نیزه وا را نیستان کنیم ۱ گرفرزندان فربدون را می‌سندی و ارجمندمیشماری بپذیر و لب فروبند. اما | گر درپی آنی که چاره‌ای بسازی و از کین فربدون هم ایمن باشی , ازو ارزوهائی بخواه که انجام دادنش دشوار باشد . آنگاه بادشاه یمن جندل را پیش خود خواند و با وی فراوان سخن راند و گفت فربدون را درود برسان و بگو که من کهتر شهربارم و آنچه را او فرمان دهد بجان می‌پذیرم . اگر کام شهربار اینست که دختران من باین پیوند سرافراز شوند من بفرمان وی شادم . اما همانگونه که پسران شاهنشاه ترد وی ارجمندند دختران من نیز جگر گوشه من‌اند و اگر شاهنشاه سرزمین مرا و تاج و تخت مرا و یا دید کان مرا میخو است مرآ آسائتر از ان بود که دخترانم را از خود دور کنم . با اینهمه چون فرمان شاهنشاه این است کار جز بکام او نخو اهد بود , جز آنکه فرمان دهد فرزندان وی بیمن نزد من آیند نا چشمان من بدیدارشان روشن شود و داد و راستی نها

و

را بشناسم و دست آنان را بهپیمان بدست بگیرم و آنگاه نور دید گان خود را با نها سیارم . ختتل تست راومه اوه دروی کف و با پیام پادشاه یمن رهسپار در گاه فربدون گردید و آنچه را شنیده بو د باز گفت . بای مر ی یو وی بخ اف

اندرژفریدون انچه را رفته بود با آ ان درهتان بداشت

و گفت « ا کنون‌شما اند این توافتم ان:: بادشاه پمن که از آ نان خوبروتر و پسندیده‌تر نیست بازا ئید . اما باید هشیار باشید و پا کیزه و آراسته سخن بگوئید و پارسائی و با کدینی و خردمندی خود را اشکار بت کارا دسا هس 5 پادشاهی ژرف‌بین و روشندل و با دانش است و گنج و لشکر مار دارد. نناید که شما را کند و زبون پیابد و افسونی در

ان سا تن ۰ وی نخسین رور بزمی خواهد ساخت و سه‌دختر . خود را آراسته و پراز رنگت و نگار در برابر شما بر تخت خواهد نشاند . این سه ماهرو ببالا و دیدار یکی‌اند و جز چند تنی نمیدانند بزر کتر و کوچکتر از انها کدامند . اما دخش گهین پیش می‌نشیند ودختر مهین در پس ودخترمیانه درمیان . ارشها تته توس ارس نزد دختر کهین بنشیند » و آنکه بزر گتر است نزد دختر مهین » و انکه میانه است نزد دختر مبانه یادشاه دمن از شم خواهد بر سید ك آزین دختران بزر گتر و کوچکتر و میانه کدام است؟ وشما چنانکه دریافته‌اید پاسخ گوئید» تا هوشمندی شما آشکار شود . »

پسران » شاد و پیروز از پیش پدر پیرون آمدند وخود زا امادقت و له رانا رنه وه خر کام‌ شاه پادشاه یمن با لشکری انبوه به پیشباز آمد و مردم یمن از مرد و زن برای دیدن شاهزاد گان بیرون آمدند و زر و

۵

پادشاه‌پمن

گوهر و مشك و زعفران نتار کردند و جام باده را بگردش درا وردند . چنان‌شد که یال اسبان بمی ومشك آغشته شد ومردم بر زر و دینار افشانده راه میر فتند . بافشام توه هراد کان آشا کر ای دش کسوو: فرود آورد و روز دیگر چنانکه فربدون گفته بود بزمی ساخت و دختران خود را اراسته بیبرون آورد , بدان امید که شاهزاد گان آنها را از یکدیگر نشناسند و یادشاه نادانی آنان را بهانة س‌پیچی کند . اما پسران که افسون او را میداستند بخر دمندی پاسخ گفتند و دختران را چنانکه از پدر آموخته بودند بدرستی با اشامن مر ان فر امه تست کت ها زد ند و دانستند که نیز نت در کار نسر ان نمیته ان کرد.. چون عدری نماند پیوند فرزندان فربدون را با شاهزاد گان پمن پذپرفتند و دختران زیباروی بخانه بازرفتند . افسون اما پادشاه یمن که جادو وافسون میدانست تاب جدائی نداشت . چاره‌ای یگنت انديشید و بران شد تا فرزندان فریدون را بافسونی دیگربیازماید تا اگربافسون گرفتارشدند دخترانش آزاد شوند و نزد وی بمانند . تا دل شب در بزم بشادی پیوند نو باده خورده بودند . هنگامی که می بر خرد ها چیره شد و آرزوی خواب در سر

مهمانان پیچید » پادشاه فرمود تا بستر آنان را در بوستان زیر

درختان گل‌افشان 6 در کنار آیگیری از گلاب نانک ٍ چون شاهزاد گان بخواب رفتند پادشاه یمن از باغ بیرون آمد و افسونی آراست و ناگاه بادی دمان برخاست و سرمائی سخت بر باغ و چمن چیره شد و همه چیز بیفسرد و از جنبش باز ایستاد . شاهزادگان ایران که افسون گشائی را از پدرآموخته بودند نا گهان از خواب برجستند و به‌نیروی فرمٌ

۸

اپزدی که رهنمون خاندان شاهی بود راه ر برحادو ستند و از زخم سرما در امان ماندند .

روز دیگر چون خورشید سر از تیغ کوه برزد » پادشاه افسونگر بگمان آنکه سه شهزاده را یخ زده و کبود چهره و بی‌جان خواهد یافت بباغ] مد . اما باشگفتی دید که سه‌شاهز اده چون ماه نو بر تخت نشته‌اند . دانست که افسون وی کار گر نخو اهد شد و دختران وی از آن فرزندان فریدون‌آند . چون خارة تمانت رضا دانوشاسشتیی شن بان عروسان ی داعت.:. در گنجینه‌های کهن را باز کرد و زر و گوهر بسیار بیرون آ ورد و باخواسته فراوان بریشت هیون بست ودختران خود را با ین و فر همراه شاهزاد گان کرد و رهسپار دربار فریدون ساخت .

چون پسران بدر گاه پدر نرديك شدند فربدون که افسونگری میدانست برای] نکه فرزندان خود را بیازماید خود را بصورت آژدهانی خروشان و انش‌بیز دراوره و راه را بر هشباری خود رااشکار کردند و از زبان اژدها درامان ماندند. ۱ فریدون خشنود شد و باز گشت و پدروار پیش اسد و دست فرزندان خود را بمهربانی گرفت و آنان را نوازش کرد و درود و آفرین گفت .

آنگاه دختران پادشاه پمن را نا مپارسی بخشید : همسر سلم را که پسر بزر گتر بود « ارزو » نام کرد و همسر تور پسر میانه را « ماه » وهمسر ایرج را که پسر کهتر بود «سهی » خواند .

۹

داسان ابر ح

پس از نکه پیوند سلم و تور و ایرج بفرخند گی بانجام رسید فریدون اخترشناسان را بدر گاه خواند تا طالع فرزندان او را در گردش ستار گان ببینند و باز گوپند . چون بطالع اپرج رسید در آن جنگ و آشوب دیدند . فریدون اندوهگین شد و از ناساز گاری و نامهربانی سپهر در اندیشه افتاد .

برای آ یه ان ند اختلاف را از مان فرزندان بردارد کشور پهناور خود را سه بخش کرد : روم و کشورهای غربی‌را بسلم که مهتر برادران بود وا گ‌ذاشت . چین و تر کستان را بتور بخشید و ایران و عربستان را باپرج سپرد .

سلم و تور هريك رهسپار کشور خود شدند و ایرج در ایران که بر گزیده کشورهای فربدون بود به تخت شاهی

٩‏ چه ایب سم هیاس ۰

۱

هه

سم ۳ سالها گذشت . فربدون سالخورده شد و

بر برتی نیرو وشکوهش کاستن گرفت . دیو آز و بدا ندیشی دردل سمم‌رخنه کرد. سلم که ازبهر تخود ناخشنو دیود برایرج رشك برد واندیشه بدساز کرد. فرستاده‌ای‌بچین نز دتور فرستاد و بیام داد که « ای شاه چین و ثر کستان » هميشه خرم و شاد کام باشی . ببین که پدر ما در بخش کردن کشور راه بیداد پیش گرفت . ما سه فرزند بودیم و من از همه مهتر بودم . پدر فرزند کع‌تر را گرامی داشت و تخت شاهی ابران را به‌وی سپرد و مرا و ترابخاور و باختر فرستاد . چرا باید چنین بیدادی را بپذيريم ؟ من و تو از ایرج چه کم داربم ؟ »

از شنیدن این سخنان آز و آرزو در دل تور راه پاقت و سرش پر باد شد . فرستاده‌ای زبان ور بر گربد و نزد برادر مهتر فرستاد که ار روخ هه 2 برما ستم رفته و فربدون در تقسیم کشور مارا فریفته است . بر فربب و ستم صبر کردن شیوهٌ دلاوران نیست . حال باید من و تو رو در رو بنشینیم و چاره‌ای بجوئیم . »

بدینگونه پرده از آرزوی پنهان برادران برداشته شد و اندکی پس از آن سلم از باختر و تور از خاور » با دلی پراز کینه ابرج » رو بسوی بکدیگر گذاشتند . چون بهم رسیدند خلوتی ساختند و در چارة کار رای زدند .

بیام سلم ونور آنگاه پیکی سخندان و بینادل‌بر گزیدند

و او را گفتند تا تیز بدربار فربدون شتابه و پیام ایشان را بی‌برده با وی در میان گذارد . نخضت او را از دو فرزندش درود دهد و سپس بگوبد « ای شاه | کنون که فپ ها زستگاه عم تام | تست ژر نرس از خدای را ییاد اری . بزدان پاك سراسر جهان را بتو بخشید و از خورشید رخشنده تا خاك تیره فرمانبردار تو شدند . اما تو فرمان یزدان را بکار نبردی و جز براه‌ارزوی

اف

خویش نرفتی و ناراستی وستم پیشه کردی . سه فرزند داشتی » همه خردمند و گرانمایه . یکی را از میان ايشان برافراشتی و دو دیگررا خوارکردی . ایرانشهر را با همه گنج وخواسته‌اش بایرج بخشیدی و ما را بخاور و باختر اواره کردی . ابرج | زما هنرمندتر تبود و ما از او در نسب کمتر نبودیم . باری» دحا ریوصت وب پیشه کنی و در داد بکوشی . باید یا تاج از مهار کی و او را چون ما بگوشه‌ای بفرستی و یا آمادهٌ نبرد باشی . | گر ایرج همچنان برتخت بماند ما با سپاهی گران از ترکان و چینیان و رومیان بایران خواهیم تاخت و دمار از روز گار ایرج برخواهیم آورد . »

قاصد چون پیام را بشنید براسب نشست وشتابان بدر گاه فربدون امد . چون چشمش بکاخ فربدون افتاد و شکوه سپاه و فر بزر گان در گاه را دید خیره شد .

بفربدون گفتند فرستاده‌ای از فرزندان وی رسیده است . فرمود تا پسرده برداشتند و وبرابار دادند . قاصد» پادشاهی دید برومند و والا که چون آفتاب بر تخت شاهی میدرخشید . نماز برد و خالك را بوسه داد . فریدون او را بمهربانی پذیرفت و برجای نیکو نشاند. آنگاه با آوازی نرم از تندرستی و شادی دو فرزند خویش جوبا شد و از رنج سفر و نشیب وفراز راه پرسید .

فرستاده فربدون را ستايش کرد و گفت « شاه جاوید باد , فرزندان زن‌ده و تندرست‌اند و من پیامی از ایشان به پیشگاه آورده‌ام . اگر پیام درشت است من فرستاده‌ای بیش نیستم و ازبند گان در گاهم .شاه این گستاخی را برمن ببخشاید

ها ره ی آشتاش فرشانه صاهی تست کر

شاه دستور میدهد پیام جوانان ناهوشیار را بگویم شاه اجازه داد و فرستاده پیام سلم و تور را باز گفت .

۳

یاسج فریدون فربدون چون گفتار فرستاده را شنید و

/ از کینه و ناسپاسی سلم و تور | گاه شد خون در مغزش بجوش امد . روی بفرستاده کرد و گفت « نو نیازمند پوزش نیستی » من خود چنین چشم داشتم . از من بدو فرزند ناسپاس بگو که با این پیام که فرستادید گوهر و ذات خود را آشکا رکردید . پیری مرا غنیمت شمرده‌اید وبی‌خردی و ناسپاسی پیش گرفته‌اید . از من شرم نداربد و ترس خدای را ان باه لب آهاان فش زور ان ال تاسشتت: من نیز روزی جوان بودم و قامت افراخته و موی قیر گون داشتم . سپهری که موی مرا سفید و پشت مرا کمان کرد هنوز پاستاو قما واه سین خو آن تخراهت: کتذاشت:: از روز گار ناتوانی پینديشید. به پزدان پالك و خورشید رخشنده و تخت شاهی سو گند که من بشما فرزندان بد نکردم . پیش از آنکه کشور را بخش کنم با خردمندان و موبدان و داناپان رای زدم . کوشثم همه در داد و راستی بود . بدخواهی و ناراستی را هر گز گردن ننهادم . خواستم تا جهانی که | بادان بمن رسید پیوسته خرم و آباد بماند . آنرا میان نور دید گان ون میت کرقمس امتتم از وی تن ان از ترا کی ببر هیر ند . اما اهر‌یمن شما را از راه بدر برد و از در دل شما رخنه کرد تا آ نجا که شرم از باد بردید و با پدر پیر بپرخاش بر خاستید و مهر براد رکهتر را باارزوی مشتی خالك فروختید. میترسم که این راه را بسر نبرید و روز کار این شیوه را از شما نیذ‌برد . اکنون من به پیری رسیده‌ام و هنگام نیزی و آشفتنم نیست . اما شما سالیان دراز در پیش دارید . بکوشید تا خاطر خود را بکینه و آز سیاه نکنید . چون دل از از تهی شد » خالك و گنج یکسان است . آن کنید که مایهةٌ رستگاری شما در روز شمار باشد . »

[ورم ار ج پس از آنکه فرستاد؛ سلم و تور بازگشت ۳ 9 فر‌بدون‌دراندیشه‌رفت. کس‌فرستادوایرج رام وهای مت اف ار اتمه را ارقل ترفن ردق زاه کی هرمن بیش گرفته‌اند . هوای ملك درسر نان پیچیده واز دوسوسپاه اراسته‌اند وقصدجان‌تو دارند. از روز نخست در طالع ایشان بداندیشی و ناسپاسی بود . تو باید که هوشیار باشی و ا گر بکشور خود پای‌بندی در گنج را بگشائی و سپاه بیارائی و آماده بنشینی . چها گر با بداندیشان مهرورزی ۳ آ نان را کستاخ‌تر ۳ ایرج بی‌نیاز و مهربان و پر زرم بود . گفت ای شهر بار. چرأتخم کین بکاریم وشادی ودوستی‌را بها زار وپیداد بیالائیم . در این بك دم که دست روز گار ما را فرصت رف کی بخشیده بهتر آن نیست که بهم مهر بان باشیم ؟ زمان بر ما چون پاق فت وک در تنس ها هی تا نی فاعتی] وتا رخساره‌ها پرچین میشود . سرانجام خشتی بالین همه ما خواهد شد . چرا نهال کینه بنشانیم ؟ ائين شاهی و تاجداری را ما بجهان نیاورديم . پیش از ما نیز خداوندان تخت و شمشیر بوده‌اند . کینه‌توزی و خشم‌اندوزی ائین ایشان نبود . ا گر شهربار بپذیرد من از تخت شاهی میگذرم و دل آ نان را براه میا ورم و چندان مهربانی میکنم تا خشم و کین را از خاطر انان پبرون کنم. ( فربدون گفت « ای فرزند خردمند » از چون توی همین پاسخ شایسته بود . | گر ماه نور پیفشاند عجب نیست . ولی اگر تو راه مهر می‌پوئی برادرانت طربق رزم میجویند . با دشمن بدخواه مهر ورزیدن مانند ان است که کسی بدوستی سر در دهان مار بگذارد . جز نیش و زهر چه نصیب خواهد یافت ؟ با اینهمه | گر رای تو اینست که بدلجوئی سلم و تور بروی من نیز نامه‌ای مینویسم و همراه تو میفرستم . امیدا نکه

تندرست باز ای . » 4

رفنوی | سپس فریدون نامه‌ای بسلم و تور نوشت ‏ برت که « فرزندان او یی خت سا هو

برددرادران گنج و سپاه ققار ات ارزویم همه

خشنودی و شادی سه فرزند است . ارج که از وی دل گران را نبازرده شنت فوام ص ووعن ما ار نت فرفق ا سورع بت کشا زا میان سته ات ای هرادن کمتر شما است:: باید با او مهربان باشید و او را بنوازید و سر گرانی نکنید و چون چند رور بگذرد او را بشایستگی و تندرستی برد من بازفر ستید . »

ابرج با تنی چند از همراهان بسوی برادران رفت . وقتی نرديك آنان رسید سلم و تور با سپاهی گرآن پیش امدند. ایرج بمهربانی » برادران را درود گفت و گرم در بر گرفت . اما دل ایشان بر کینه بود . با ایرج بدرون خیمه رفتند .

سپاهیان چون برز و بالا و چهرء فروزنده ایرج را دیدند خیره مأندند و با خود گفتند «سزاوار تخت و تاج ابرج است و شاهی او را برازنده است | سپرده‌اند و از وی سخن ود ابروان را پرچین کرد و با دلی پر کین بخیمه درا مد و فرمود تا خلوتی ساختند. انگاه دا کز که ورن تست ور کف ۶ سیاه ما دل بایر ج سپرده است . وقتی با ایرج باز ميگشتیم سپاهیان چشم از وی بر 7 ی این دا اشتی ‏ ا؟: ازن‌رخه‌سا رن دمنف | سسنت, چند‌ین اند یسه داسیيم » سك دب یه باه سر درا افزوده شد . تا دیده این سپاهیان در پی ایرج است دیگر ما را بشاهی نخواهند پذیرفت . ا گر ایرج را زنده بگذاریم شاهی ما بر قرار نخو اهد ماند . »

#

دو برادر همه شب ۳ بامداد در اندیشه

کنر شدد ایر جح گناه بودند . چون آفتاب بر آمد دل از

._." " " " ۱ ۰ ۱۱| سوی سراپرده ابرج روان شدند . ایرج از خیمه چشم بر اه برادران بود . چون دو برادر را دید گرم پیش دوید و درود برادران سرد پاسخ گفتند و با وی بدرون خیمه رفتند

و چون وچرا پیش گرفتند . تور درشتی آغا ز کرد که « ایرج» نو از ما هر دو, کهتری . چگونه است که باید تو صاحب تاج و تخت ایران شوی و گنج پدر را زبر نگین داشته باشی و ما که از تو مهتربم در چین و روم روز گار بگذرانيم ؟ پدر ما در بخش کرد نکشور تنها تر کرام که و یم سم ورزید ایرج بمهربانی گفت « ای برادر » چرا خاطر خود را

رنجه میداری . ا گر کام تو شاهنشاهی ایران است من از تاج و تخت‌کیانی گذشتم و آنرا بتوسپردم . از آن گنج وگاه چه سود که برادری را ازرده سازد ؟ فرجام همه ما نیستی است . ا گر هم جهان را بدلخواه بسپریم سرانجام باید سر بر خشت ی ای سای با ابیت 36 مقتیتاان ایران را تا کنون بزبر نگین داشتم | کنون از آن گذشتم وتخت و ناج و سپاه و فرمان را بشما سپردم . چین و روم را نیز خواستار نیستم .مرا با شما سر جنگ نیست »شما نیز با من کین نجوئید و دل مرا نیازارید . شما مهنران منید و ببزر گی سا وآرید . من جهانی را بشادی و خشنودی شما ب

شما تر هت نها رخ کشت هار انم هی لوف

فا موز تتر نکن آزار دافت هسوب ۱۳

جوئی ایرج خشمش افزون شد و درشتی از سر گرفت وسخنان مستت سخت آغاز کرد هردم از جای برمیخاست و بدین سوی و آن

۷

سوی گام برمیداشت و باز برجای می‌نشست . سرانجام خشم و بیداد چنان پرده شرمش را دربد که برخاست و کرسی زرین را که برآن نثسته بود بر گرفت و بخشم برسر ایرج کوفت . ایرج دانست که برادر قصد جان وی دارد . زنهمار هآ ها له | فرق. که ۱ ار یاف ترس و ار توکس نیز شرم نداری ؟ از حلاك من بگذر ودست بخون من الوده مکن . چگونه دلت می‌پذیرد که جان از من بگیری ؟ خون من دنواهن کر ف: ۱ سنندی و نان آش سا نوم ۱۳۹ که جان داری و جان ستانی کنی ! میازار موری که دانه کش است که جان دارد وجان شیرین خوشست.

ا گر برمن نمی‌بخشی پدر پیر را بیاد ور و در روز کار نداری از جهان| فرین بادکن و خود را در زمر مردمکشان میاور . اگی گنج و ناج و نگین میخواستی بتو وا گذاردم ‏ برمن ببخش و خون مرآمربز . »

نو ر سباه‌دل پاسخی ی : خنجری که نز هر اب‌داده نود بیرون کشید و بر ابر ج نواخت . حون بر چهره شهر بار جوان ریخت و قامت چون سروش ازپا درامد . انگاه تور سر برادر را بخنجر از تن جدا کرد و فرمان داد تا انرا بمشك و عبیر | گنده سازند و نزد فربدون فرستند .

سلم و تور چون گناه را بپابان اوردند شادمان راه خود در پیش گرفتند . یکی بچین رفت و دیگری رهسپار روم

۰ ۳ بت ی - "| کاهی‌فریدون فربدون چشم براه ایرج داشت . چون هنگام باز گشت وی رسید فرمان داد تا

۳ م بار وی رسید فر ازمرک ابر شهر را ائین ستند و تنختی از فیروزه

مت

1

برای وی ساختند و همه چشم برآه وی نشستند . شهر درشادی بود و نوازند گان وخوانند گان در سرودخوانی و نغمه‌پردازی تهدنت که‌نا کام. راغ ار دمن بر خاست . از میان گرد سواری تبر تك پدید امد . وفتی نزديك سپاه ایران رسید خروشی مرقوی ار عرش افزقرف اوت»ر رس را که همراه داش ریت داش کامویت را شوونی فر نان ازسر ان کشتدنت: سر شهرپار جوان در ان بود .

فریدون از اسب بزبر افتاد و خروش برداشت و جامه یتن چالك کرد . پهلوانان و آزاد گان پربشان شدند و خاله پرسر پاشیدند . سپاهیان بس وکواری اشك ازدید گان میر بختند و بر مر ی خسرو نامدار زاری میکردند .

ولوله در شهر افتاد و ناله وفغان برخاست . فربدون

سر فرزند گرامی را دراغوش داشت . افتان و خیزان یکاخ ایرج امد . تخت را بی خداوند و باغ و بوستان را سو گوار و سپاه را بی‌سرور دید . در برخود ببست و بزاری نشست که ( دریغ برتو ای شهربار نا کام که بخنجر کین ازپای در امدی. دربغ برتو ای گرامی فرزند که کشته پیداد شدی . دریغا ان دلیری و فر و شکوه تو » دریغا آن بزرگی و بخشندگی تو . ای آ فرید کار حهان 6 ی داور داد گر 6 اف کته اب شتا م بنگر که‌چگونه بناجوانمردی‌خونش برخالك ریخت . ای‌بزدان یالك » ارزوی مر | بر اور و مرا چندان امان ده و زنده بدار سر نازنین ابرج را بستم از تن جدا کردند سر ان دو ناپاك را از تن جدا سازد . مرا جز این‌بدر گاه تو ارزوئی نیست . »

هِ0

خویحواهی

۱ ۰ شیر که ای تست د افیا زاون منوچپر نکاس که ایرح بست برادراش سم و تور کشته شد » همسر او « ماه | فر ید 4 از وی بار 3 فر بدون » شاهنشاه ایران ۲ وت | امن شادی کرد و ماه! فرربد را را مرگ از ماه افرید دختری جو نجهر ه زاده شد . او را بناز پرروردید تا دختری لاله‌رخ و سرو با لا شد ایتاه فربدون ویر | به‌بر آدرزاده خود «پشنگ»

8 از نامداران و دلاوران ایران تو د برنی داد .

از تشک ون شتا ابر ج منوچهر زاده شد . فربدون از دیدن منوچهر چنان خرم شد که گوئی فرزندش ابرج را به‌وی باز داده‌اند . جشن بپا کرد و بزم فراهم ساخت و بشادی رادن منوچهر زر و گوهر بسیار بخشید و آن روز را فر خنده شمرد . فرمان داد تا در برورش کودك بکه‌شند و ] نچهز زر کان

1

سا

ه هه

سالی چند براین بر امد . منوچهر جوانی شد دلاور و برومند و با فرهنگک . آنگاه فریدون از بزرگان و نامداران راد فان ار ان انخف ساخت متشه را نت ها نخ 3 او را بجای ایرج بر ایرانشهر پادشاه کرد و تاج و نگین شاهی را به‌وی سپرد . سپاه بفرمان وی در امد و پهلوانان و دلیران او را شاهی آفرین خواندند . « فارن » سبهدار ایران و ۳ شش ( سوار مردافگن و « سام » دلاور بی‌بالک همه با دلی پرمهر و سری پرشور بخدمت کمر بستند و خسرو جوان را ستایش کردند وبخونخواهی ایرج و کین‌جوئی‌ازبرادرانش سلم و تور همداستان شدند .

۳ خبر بسلم و تور رسید که منوچهر در مسلم ولور ایران بررتخت شاهی نشسته وسپاه آراسته و همه بفر مان او درامده‌اند . دل برادران بر بیم شد . با هم بچاره جستن نشستند و بران شدند که کسی را نزد فربدون بفرستند و بپوزش و ستایش از کین‌خواهی منوچهر رهائی پابند . پس فرستاده‌ای خردمند وچیره زبان بر گزیدند و از گنجینه خویش ارمغان‌های بسیار از تختهای عاج و تاجهای زرین و در و گوهر و درهم و دینار و مشك و عبیر و دیبا و پرنیان و خز و حریر بپشت پیلان گذاشتند و با فرستاده بدر گاه فربدون روانه کردند و پیام فرستادند که « فری‌دون دلاور جاویدباد » ما زا جز شادی پدر آرزوئی نیست . اگر با پرادر کهتر بد کردیم و ستم ورزیدیم اکنون از آن ستم پشيمانيم و به پوزش بر خاسته‌ايم . در اف سالبان دراز از بیدادی که بر بررادر روا داشتیم ۱۲| زشتکاری خویش را دیدیم ۳2 گناه کردیم تقدیر چنان بود واز تقدیرایزدی چاره نیست . شیر واژدها نیزباهمهٌ نیرومندی با پنحهٌ قضا برنمیاً بند . دیگر آنکه دیو از بر ما چیره شد و اهریمن بدسگال دل ما را از راه بدر برد تا یت رون

قفف ان ناشن ون اما کارت ماس تست و بندگی داریم . ا گر شاهنشاه روا می‌بیند منوچهر را با سپاه خود ترد ما بفرستد تا پیش وی بای بایستیم و خدمت پیش گیریم و مال و خواسته براو نثار کنیم و تیمار خاطرش را باشك دیده بشو نیم . » بفر‌بدون خبر رسید که فرستاده سلم و تفن اهفق اس فرمود تا او را بار دهند . فرستاده چون ببا رگا رسید از فر و شکوه فریدون و بزرگان در گاه خیره ماند . فربدون با کلاه کیانی برتخت شاهنشاهی نثسته بود و منوچهر با تاج شاهی در کنار وی بود . بزر گان و نامداران ایران نیز سراپا بزر و ۱۲| فرستاده پیش رفت و نماز برد و اجازه خواست وپیام برادران را باز گفت . 2 فربدون چون پیام فرزندان بداندیش را ۱ سح فریددت شنید بانگ بر آ ورد که « پیام آن دونابالد را شنیدم . پاسخ اینست که بآن دو بیداد گر بدنهاد بگوئی که بیهوده در درو غ مکوشید . بداندیشی شما بر ما پوشیده نیست . چه‌شد که | کنون برمنوچهرمهربان شده‌اید ؟ | کنون میخواهید باین نیرنگ منوچهر را نیز تباه سازید و با او نیز چنان کنید که با فرزندم ایرج کردید . آری » منوچهر نزد شما خواهد آمد » اما نه چون آیرج » عافل و بی‌سلاح و تنها . این بار با درفش کاویان و سپاه گران و زره و نیزه و شمشیر خواهدا مد و پهلوانان و دشمن کشانی چون قارن رزمخواه و گرشاسب مردافکن و شیدوش جنگی و سام دلیر و قباد دلاور در کنار او خواهند بود . منوچهر خواهد امد تا کین پدر را بازجوید و برادر کشان را بکیفر پرساند . | گر در این سالیان » شما از کیفر خویش در امان ماندید ازان‌رو بود که من سزاوار نمیدیدم با فرزندان خود پیکار کنم . اما | کنون از آن درختی که به‌پیداد

هه

پر کندید شاخی برومند رسته است و منوچهر با سپاهی چون دریای خروشان خواهد امد و بر و بوم شما را وبران خواهد کرد و تیمار خاطر را بخون خواهد شست . اما اینکه گفتید

قضای یزدان بود ودست تقدیرشما را بستمگری واداشت بدانید

که ه رکس که تخم بیدا کشت بیاداشآن » روزش تیره خواهد شد . کیفر شما نیز قضای یزدان است . شرم ندارید از اینکه با دل سیاه و بدخواه سخن نرم و فریبنده بگوئید ؟ دیگر آنکه گنج و مال و زر و گوهر فرستاده‌اید تا ما از کین‌خواهمی بگذریم . من خون ایرج را بزر و گوهر نمیفروشم . آانکس که سر فر زند را یزر میفر‌وشد اژدهازاده است؛ ادا تیگ که بشما گفت که پدر پیر شما بزر و مال از کین فرزند خواهد گذشت ؟ ما را یگنج و گوهر شما نیازی نیست . نا من زنده‌ام بکین‌خواهی ابرج کم بسته‌ام و تا شمارا بکیفر نرسانم اسوده نمی نشینم . »

فرستاده لرزان بپاخاست و زمین بوسید و از بار گاه بیرون آمد و شتابان روی بسوی دو برادر گذاشت . سلم و تور در خیمه نثسته و رای میزدند که فررستاده از در درآمد. او را بپرسش گرفتند و از فریدون ولشکر و کشورش جوبا شدند . فرستاده | نچه از فرٌ و شکوه فربدون و کاخ بلند و سپاه| راسته و گنج هه پهلوانان مردافکن بر در گاه فربدون دیده بود باز گفت و از قارن کاویان » سپهدار ایران » و گرشاسب و سام دلاور یاد کرد و پاسخ فربدون را با نان رسانید .

دل برادران از درد بهم پیچید و رنگک از رخسار آنان پرید . سرانجام سلم گفت « پیداست که پوزش ما چاره‌ساز نیست و منوچهر بخونخواهی پدر کمر بسته است . از کسی که فرزند ابرج و پرورده فربدون باشد جزاین نمیتوان چشم داشت . باید سپاه فراهم سازیم و پیشدستی کنیم و بر ایران بتازیم . »

1

رفتن منوحبر بفربدون خبر رسید که لشکر سلم وتور

بحتک ض‌ وتئور ۱9

پران گذاشته است . فریدون منوچهر را پیش تن فرزند » هنگام نبرد و خونخواهی رسید . سیاه را ببارای و ماد پیکار شو . » منوچهر گفت «ای شام ناهدان هر کس با تفا هی کت :روز ار از فعن بر گشته است . من اینك زره برتن میکنم و تا کین نیای خود را نگیرم آنرا از تن بیرون نخواهم کرد . با سلم و تور چنان کنم که بروز گاران از آن یاد کنند . » سپس فرمود تا سرایرده شاهی را بهامون کشیدند و سپاه را برآراستند. لشکر گروها گروه میرسید . هامون‌بجوش آمد . ازخروش دلیران وآوای اسبان و بانگ کوس وشیپور ولوله دراسمان افتاد . ژنده پیلان از دو طرف بصف ایستاده بودند . قارن کاویان با سیصدهزار مرد جنگی در قلب سپاه جای گرفت . چپ لشکر را گرشاسب یل داشت و راست لشکر بدست سام نریمان و قباد سپرده بود . پهلوانان جوشن بتن پوشیدند و نیغ از نیام بیرون کشیدند و لشکر چون کوه از جای برآمد و راه توران در پیش گرفت . بسلم و تور | گاهی امد که سپاه ایران با پهلوانان و گردان و دلیران در رسید . برادران با سپاه خویش روبمیدان کارزار نهادند . از لشکر ایران قباد پیش تاخت تا از حال دشمن | گاهی بیاید . از ایسوی تور پیش ناخت و اواز داد که « ای قباد » نزد منوچهر باز گرد و به او بگوی که فرزند ایرج دختری بود ؛ تو چگونه بر تخت اپران نشستی و تاج و نگین از کجا آوردی ؟ » قباد نوا داد که « پیام ی گفتی میرسانم , اما باش تا سزای این ۰ گفتار ر خام را به‌یینی . وقتی که درفش کاویان بجنبش درا ید و شیران ایران تیغ بکف در میان شما روبهان بیفتند دل و مغرتان از نهیب دلیران

و1

خوآهد درید و دا مو ددیر حال‌شما و اه اس سپس قباد باز گشت و پیام تور را بمنوچهر داد . منوچهر خندید و گفت « ناپاك نمیداند که ایرج نبای من‌است‌و من فرزند آن دخترم .هنگامی که اسب برانگيزيم وپای‌در میدان گذاریم اشکار خواهد شد که هر کسا زکدام گوهر و نژ اد است . بفر خداوند و خورشید و ماه سو گند که او را چندان امان نخواهم داد که مژه _برهم زند. لشکرش را پربشان اه کرد و سر نافرخنده‌اش را به تیغ از تن جدا خواهم ساخت و کین ایرج را بازخواهم گرفت . » بچون شب‌هنگام فرارسید قارن کاوبان » سپهدارابران» در برایر سپاه ایستاد و خروش براورد که « ای نامداران » تبردی که در پیش داربم نبرد سزدان و اهریمن است . ما

۳

شسحاسه. و اهی | مده‌ايم » باید همه پیدار و هشیار باشیم ۰ حهان_.- آفربن تسار ها ات .هر کس در این رزم کشته شود پاداش بهشتی خواهد یافت و آنکس که دشمنان را خوار کند نیکنام

ضو هد رست ست و از شاه ایران‌زمین سره و پاداش خواهصد بافت . چون بامداد خورشید تيغ بر کشد همه اماده باشید » اما

چ

تتکتیو.

ند

سیاه هم | و از ز گفتند « ما بندهٌ فرمانیم و تن و جان را

پای پیش مگذارید و از جای مجنبید تا فرمان برسد . »

بر ای شهر بار میخوآهيم . آ ماده‌ایم تا چون فرمان برسد نیغ

۹

بامداد که افتاب رخ نمود منوچهر ی شیروی کلاه‌خودبرسر و جوشن‌برتن وتیغ بر کف را مر یروت رت کار کدی از قات ۳-9 برخاست . از دیدن وی سیاهیان سراسر فریاد افرین براوردند و شاه را پاینده خواندند و نیزه‌ها را برافر اشتند و سیاه ایران چون دربای خروشان بجنبش امد دو سپاه تردیای شدند و غریو از هردو گروه برخاست . ازتورانیان پهلوانی زورمند ونامجو بود بنا مشیروی . چون پاره‌ای کوه از لشکر خود جدا شد و بسوی سپاه ایران ناخت و هم‌نبرد خواست . قارن کاویان شمشیر بر کشید و به‌وی حمله برد . شیروی نیزه برداشت و چون نره شیر برمیان قارن قا فاز تصش کت له قلن زا از آ تن ور فقه: سام نریمان که چنین دید چون رعد بغرید وپیش دوید . شیر وی گرز بر گرفت و چابك برسر سام کوفت . کلاه‌خود و ترك سام درهم شکست . شیروی شمشیر بیرون کشید و به هردو پهلوان تاخت . قارن وسام را نیروی پایداری نماند . بشتاب باز گشتند و روی بلشکر خویش آوردند . ایام همع فه تشن شاه | بر انا هت وا واز براورد که « آن سبهدار که نش گرتاسب است کجاست ؟ گر دل

ویو تسین 2 همپای من نیست . در ایران و توران پهلوانی و نامداری چون من کجاست ؟ شیران بيشه و گردان هفت کشور در برابرشمشیر من ناتو ان‌اند ءِ«

گرشاسب چون آواز شیروی را شنید مانندکوه ازجای پر امد و بسوی او تاخت و بانگ زد که « ای روباه خیره‌س پرفریب که ازمن نام بردی» تو کیستی که هم‌نبرد شیران شوی؟ هم| کنون کالاه‌خودت بر تو خواهد گربست . » شیروی گفت

۷

و

ی

و

>

3

ی اب

ی تس

ی

2

یه

2

۵

و

0

ی

ص

1

تحت نی

ی نج

را

ی

اما ی زو 1

» من انم که سر ژنده پیلان را از تن جدا می کنم . » این بگفت و دمان بسوی گرشاسب تاخت . گرشاسب چون ترك و مغفر شیروی را دید خنده زد . شیروی گفت « در پیکار از چه میخندی ؟ باید بر بخت خوبش بگربی . » گرشاسب گفت « خنده‌ام از انست که چون توئّی خود را هم‌نبرد من میخواند و اسپ برمن میتازد . » شیروی گفت « ام فیرش تن : روز کارت با خر رسیده که چنین لاف میزنی . باش تا از خونت جوی روان سازم . » گرشاسب چون این بشنید گرز گاوسر را از زين بر کشید و بنیروی گران برسر شیروی کوفت . سر و مغز شیروی درهم شکست و سوار از اسب نگونسار شد و در خاك و خون غلطید و جان داد . دلیران توران چون چنان یتان بکس بر شاست یا و تدم درساسه نم از ام بیرون کشید و نعره زنان در سپاه دشمن افتاد و سیل خون روان کرد .

تاشب جنگ و ستیز بود و بسیاری از تورانیان بخال افتادند . همه جا پیروزی با منوچهر بود .

مه ۵ ون سلم و تور چون چیر گی منوچهر را کشت شدد‌تور

دیدند دلشان از خشم و کینه بحوش آمد . با هم رای زدند و برآن شدند که چون تاربکی شب فرارسد کمین کنند و برسپاه ابران شبیخون زنند . پاسداران سپاه منوچهر از این نیرنگگ خبر بافتند و منوچهر را | گاه کردند. منوچهر سپاه را سراسر بقارن سپرد و خود کمینگاهی جست و باسی هزار مرد جنگی در آن نشست .

شبانگاه تور با صدهزار سپاهی ارام بسوی لشکر گاه ایران راند . اما چون فرارسید ایرانیان را اماده پیکار و درفش کاویان را افراشته دید . جز جنگ چاره ندید . دوسپاه درهم افتادند و غریو جنگیان باسمان رسید . برق پولاد در تیر گی شب میدرخشید و ازهرسو رزمجویان بخاك میافتادند .

کار ازهرطرف برتورانیان سخت شد . منوچهر سر از کمینگاه بیرون کرد و بر تور بانگ زد که « و ۳ تا سزای ستمکار گی خود را به‌بینی . » تور بهرسو نگاه کرد پناهگاهی نیافت . سر گشته شد و دانست که بخت از وی روی بیچیده . عنان باز گرداند و آهنگک گربز کرد. های و هوی از لشکر برخاست و منوچهر » چابك پیش‌راند و از پس وی تاخت . آنگاه بانگ بر ورد و نیزه‌ای بر گرفت و برپشت تور پرتاب کرد . نیزه بر پشت تور فرود آمد و تور بی‌تاب شد و خنجر از دستش برزمین آفتاد . منوچهر چون باد دررسید و او را از زین بر گرفت و سخت برزمین کوفت و بروی نشست فا ای بش دا را باه شور یی امسار ام سپس فرمان داد تا بفربدون نامه نوشتند که «شهرپارا » یف پزدان و بخت شاهنشاه لشکر بتوران بردم و با شمتان درآ ویختم . سه جنگ گران روی داد . تور حیله انگیخت و شبیخون سا کرد . من | گاه شدم و در پشت او بکمینگاه نشستم و چون عزم گرب کرد در پی او شتافتم و نیزه از خفتانش گذراندم و چون باه از زینش برداشتم و برزمین کوفتم و چنانکه با ابرج کرده بود سر از تنش جدا کردم . سر تور را اينك نزد نو و و ایستاده‌ام تا کار سلم را بسازم و زاه بومش را وبران کنم و کین ایرج را بخواهم . ؛ وقتی خبر رسید که تور بدست منوچهر سرمسوچهر از ز با کر امه سلم هر آسان‌شت: در بشت ۷ توران در کنار دربا دژی بود بلند و استوار بنام « دژ اانان » که دست بافتن بدان کاری پس دشوار بود . سلم باخود اتذشتد که‌جاره انست که نز قرا بداو درا نها بتاهخویبد و از اسیب منوچهر درامان بماند . منوچهر بزیرکی و خردمندی بیاد آورد که در پس سیاه دشمن دژ ااان سا رشن آن‌ ها بگیرد از

۷۱

فش هرت ستاو فان کون نی نخو آهد داد .

پس با قارن در این‌باره رای زد و گفت « شاره اس که پیش از آانکه سلم بدژ درآید دژ را خود بچنگک آربم و راه سلم را ببندیم . »

قارن گفت « ا گر شاه فرمان دهد من با سپاهی کار آزموده بخرفتن دژ میروم و آنرا ببخت شاه میگشایم و شاه خود در قلب سپاه بماند . اما باید درفش کیانی و نگین تور را نیز همراه بردارم . » ۱

شاه براین انديشه همداستان شد و چون شب در رسید قارن با شش هزار مرد جنگی رهسپار دژ گردید . چون بنزدبك ان ای سای و مامای ان اه همراهآ مده بودسپرد و گفت « من بدژ میروم و بدژبان میگوبم فرستادءٌ تورم و نگین تور را بدو نشان میدهم . چون بدژ درا مدم درفش شاهی را در دژ برپا میکنم . شما چون درفش را دیدید بسوی در بتازید نا من از درون و شما از بیرون دز را بچنگگ آ وریم .ِ«(

سپس قارن تنها بسوی دژ رفت . دژبان راه بر وی کرفته فان طفت هر | یو تام رش تاره تاد که نرد تو بیایم و ترا در نگاهداشتن دژ یاری کنم تا | گر سپاه منوچهر بدژ حمله برد با هم بکوشیم و لشکر دشمن را از دژ بررانیم . » ۱

دژبان خام و سادمدل بود چون این سخنها را شنید و نگین انگئتری تور را دید همه را باور داشت و در دژ را بر قارن گشود . قارن شب را در دژ گذراند و چون روز شد فوققی کباش اسان ماه انم

سپاهیان وی چون‌درفش را ازدور دیدند پای درر کاب آوردند و با تیغهای آخته بدژ روی نهادند . شیروی از بیرون و قارن از درون برنگهبانان دژ حمله کردند و بزخم گرز و

۷۷!

تیر و شمشیر دژبانان را بخالك هللاك انداختند و آتش در دز زردفد . ۳ ی هو ایا

چون نیمرور پهر ار در و دربانان‌اتری بود .سم دودی در جای آن سر براسمان داشت . ۳ ۱ ت‌کردنکا کوی قارن پس‌از این پیروزی بسوی منوچهر

ت‌ باز گشت و داستان گرفتن دژ و کوفتن آنرا بشاه باز گفت . منوچهر گفت « پس از آنکه تو روی بدژ + کاکوی » و نبيرةٌ ضحاك تازی است که فریدون وبرا از پای دراورد و کاخ ستمش را وبران کرد . اکنون کا کوی بمیدان ید از تیغ من رهائی نخواهد پافت . »

قارن گفت « ۱ ی‌شهربار » در جهان کسی هماورد تو فز اما قاتا کون بان پاش کار کا منوا تا ره 0

منوچهر گفت / تو کاری دشوار آزییش برده‌ای وهنور از رنج راه تیاسوده‌ای . کار کاکوی با من است . » این بگفت و فرمان داد تا نای و شیپور جنگ را نواختند . سپاه چون کوه از جای بجنبید و دلیران و سواران چون شیران مست بسپاه توران حمله بردند . از هر سو غربو جنگیان برخاست و برق نیع درحشدن و کاکوی پهلوان بان بر کشید و چون نره دیوی سهمناك بمیدان امد . منوچهر از این سوی تیغ در کف ازقلب سپاه ایران بیرون تاخت . از هر دو سوار چنان عریوی تکاس تحص تست بل رهز هل کا کون ره سوی شاه پرتاب کرد و زره او را تا کمر گاه درید . منوچهر نیغ‌بر کشید

۰

و چنان برتن کا کوی نواخت که جوشنش سراپا چاك شد . تا نیمروز دو پهلوان در نبرد بودند اما هيچيك را پیروزی دست دتیات | داد چون آفتاب از نیمروز گذشت دل منوچهر از درازی

تفر رها وا مه و ی | شا ی شتا حاورا در فت هفخ فل‌دارش زا از رن رداشت و سح برخاك کوفت و بشمشیر تیز سینه او را چاك کرد.

مه شکنتهشد. بان رو گرفتت وس پردشمن ناختند . سلم دانست با منوچهر برنمپاید . گریزان تفه دز آلانان. فذاشت با هر انخا سناه. یرو از اسشت تن آمان از عم واه تش تساه رن قت کی وی تاخت . سلم چون بکنار دربا رسید از دژ اثری ندید . همه را سوخته و ویران و با خاك یکسان بافت . امیدش سرد شد و با لشکر خود روبگریز نهاد . سپاه ایران تبغ بر کشیدند و در فتان» ‏ بل ان افتاونته

منوچهر که در پی کین‌جوئی ابرج بود سلم را درنظر

آورد . اسب را نیز کرد تا بترديك وی رسید . آنگاه خروش براورد که « ای شوم‌بخت پیداد گر » نو برادر را به| رزوی تخت و تاج کشتی . اکنون بایست که برای تو تخت و تاج ا هام ری فان نیو از افش نان وزده هنگام آنست که از بار آن بچشی . با تو چنان خواهم کرد که تو با نیای من ایرج کردی . باش تا خونخواهی مردان را ببینی . » این بگفت و تیز پیش تاخت و شمشیر بر کشید وسخت بر سر سلم نواخت و او را دو نیمه کرد . منوچهر فرمان داد نا سر از تن سلم برداشتند و برسر نیزه کردند.

لشکریان سلم چون سر سالار خود را بر نیژه دیدند خیره

ب 9

و گروها کروه بکوه و کمر گربختند . سرانجام امان خواستند و مردی خردمند و خوب گفتار نزد منوچهر فرستادند که « شاها , ما سراسر ترا بنده و فرمانبربم . ا گر به نبرد برخاستیم رای ما نبود .ما بیشتر شبان و پر زگریم وسر جنگ نداریم . اما فرمان داشتیم که بکارزاز بروبم ۰ | کنون دست در دامان داد و بخشایش نو زده‌ایم . پوزش ما را بپذیر وجان‌ناچیز را بر مأ ببخشای . »

منوچهر چون سخن فرستاده را شنید گفت « از من دور باد که یا افتاد گان پنجه درافکنم ۱ من بکین‌خواهی ابر ج بود که ساز جنگ کردم . یزدان را سپاس که کام بافتم و پدنهادان را بسزا رساندم کنون فرمان اینست شه دشمن امان بیابد وهر کس بزاد بوم خویش برود و نیکوئی و دین- داری پیشه کند 3

سپاه چین و روم شاه را ستایش کردند و افرین گفتند وجامة جنگ ازتن بیرون] وردند و گروها گروه پیش‌منوچهر مدند و زمین بوسیدند و سلاحم خویش را از تیغ و شمشیر و نیزه و جوشن و ترلك و سپر و خود و خفتان و کوپال و خنجر و ژویین و بر گستوان به وی باز گذاشتند و ستایش کنان راه خویش گرفتند .

ص سح موی

وا ۵ مه | نگاه منو چهر فر ستاده نیز نك سرد 2 سا ری مس ۲۶

2 هِ‌

فریدون کسیل کرد و سر سلم را نزد وی

فرستاد و انچه در پیکار گذشته بود باز نمود و پیام داد که خود نیز بزودی بایران بازخواهد گشت .

فربدون و نامداران و گردنکشان ایران با سپاه به

پیشواز رفتند و منوچهر و فربدون با شکوه سیار یکدیگر را

دیدار کردند و جشن برپا ساختند و بسپاهیان زر و سیم

تخشدند .

آنگاه فریدون منوچهر را بسام نریمان پهلوان تام‌آور

۷۵

ارآ یرو هن وهی امه نیس م وی زا مه تسیر وم او را در پادشاهی پشت و پاورباش . » سپس روی باسمان کرد و گفت « ای دادار پاك » از تو سپاس دارم . مرا تاج و نگین بخشیدی ودرهر کار باوری کردی . بباری تو راستی پيشه کردم و در داد کوشیدم و همه گونه کام بافتم . سرانجام دو بیداد گر بدخو اه نیزیاداش دید‌ند . اکنون از عمر سیر ی‌رسیده‌ام. تقدریر چنان بود که سر از تن هرسه فرزند دلبندم جدا ببینم . آنچه تقدیر بود روی نمود . دیگر مرا از این جهان آزاد کن و بسرای دیگر فرست . »

آنگاه فربدون منوچهر را بجای خوبش بر تخت شاهنشاهی نشاند و بدست خود تاج کیانی را برسر وی گذاشت

چوآن کرده شد روزبر گشت وبخت بیزمسرد فتتر وف» کستا نن درحت قی هی زهتار را تس سین سشواری اندر همسی زستی

بنوحه درون هر زمانی بزار نی صحفت ان اون شهر سار

که بر گشت و تاريك شد روز من از آن سه دل‌افروز دل سوز من

بزاری چنینن کشته در پیش من

پراز خون دل و پرز گربه دو روی چنین تا زمانه سرامد بروی . ی

2

جهانا سراس فسوسی و باد

تن ی شاه ناو

۱ . خواه بنده خواه شهز یار

ررض

داستات سام وسیهر

سام نربمان » امیر زابل و سرامد پهلوانان ایران » فرزندی نداشت واز اینرو خاطرش اندوهگین بود . سرانحام زن زیباروبی از او بارور شد و کود کی نب‌کچهره زاد . اما کودكك هرچند سرخ روی و سیاه چشم و خوش‌سیما بود موی سر و روبش همه چون برف سپید بود . مادرش آندو هناگ شد . کسی را پارای آن نبود که بسام نریمان پیام برساند و بگوید ترا مت عم هط است که هو ترش جون یی آنشتیت است::

دایه کودلك که زنی دلیر بود سرانجام بیم را بیکسو 3 نزد سام آمد و گفت « ای خداوند » مرزّده باد که ترا فرزندیآمده نیکچهره و تندرست که چون | فتاب میدرخشد . تنها موی سر ورویش سفید است. نصیب تو آزیزدان چنین بود. شادی باید کرد و غم نباید خورد . »

۷۹

سام چون‌سخن دایه را شنید از تخت‌بزبر امد وسراپرده کودك رفت . کودکی دید سرخ روی و تابان که موی پیران داشتا ا رهم ورف یا سیان ره حم « ای دادار یاك » چه گناه کردم که مرا فرزند سپید موی دادی ؟ اکنون ا گر بزر گان بپرسند این کودك با چشمان سیاه و موی سپید چیست من چه بگوبم و از شرم چگونه سربرآورم ؟ پهلوانان و نامداران بر سام نریمان خنده خواهند زد که پس از چندین گاه فرزندی سپید موی آورد . با چنین فرزندی من چگونه در زادبوم خویش بسربرم؟ » این بگفت وروی بتافت وپرخشم بیرون رفت .

مه مهم اندکی بعد فرمان داد تا کودك را ازمادر تج که باز گرفتند و بدامن البر زکوه بردند و در | نحا رها کردند. کودك خردسال دور از مهر مادر » بی‌پناه و بی‌باور » برخاك افتاده بود و خورش و پوشش نداشت . ناله برآورد و گریه آغاز کرد . سیمرغ برفراز البرز کوه لانه داشت . چون برای یافتن طعمه پپرواز امد خروش کودكت گربان بگوش وی رسید . فرودامد و دید کود کی خردسال بر خاك افتاده انگشت می‌مکد و میگرید . خواست وی را شکار کند اما مهر کودك در دلش افتاد . چنگک زد و آنرا برداشت 5 نره بچگان خود ببرد .

بچگان سیمرغ چون چشمشان بر کودك گریان افتاد خیره ماندند و بر او مهربان شدند و او را نوازش کردند .

سیمرغ از یزدان ندارسید که دای شاه مرغان » آبن کودك فرخنده را بپرور و نگهدارباش . از پشت او پهلوانان و نامداران بز رگ برخواهند خاست . » سیمرغ کودلك را خورش داد و با پچگان خود بپرورد .

سالها براین برامد . کودك بالید و جوانی برومند و دلاور شد . کاروانیان که از کوه میگنشتند گاه گاه جوانی

پیلتن و سپید موی میدیدند که چابك از کوه و کمر میگذرد. آ وازه جوان دهان بدهان رفت و در جهان پرا کنده شد تا نکه خبر بسام نریمان رسید . ۳4 حواب دید که دلاوری از هندوان سوار بر

دیدت سا

هو

شبی سام در شبستان خفته بود . بخواب

اسبی نازی پیش ناخت و او را مر ده داد که فرزند وی زنده است . سام از خواب برجست و دانایان و موبدان را گرد کرد و انان را از خواب دوشین | گاه ساخت ور آهر تا یت ۱ ۱ وان نامر داخت اگوی ی بی‌پناه از سرمای زمستان و | فتاب تابستان رسته و تا کنون زنده مانده باشد ؟ . »

موبدان بخود دل دادند و زبان بس‌زنش گشودند که « ای نادار » تو ناسپاسی کردی و هدیه پزدان را خوار داشتی . به دد و دام بیشه و پرندهٌ هوا و ماهی در یا بنگر که ان و نک عیب گرفتی و از تن پاك و روان ایزدیش یاد نکردی ؟ | کنون پیداست که پزدان نگاهدار فرزند توست . آنکه را یزدان نگاهدارد تباهی ازو دور است . باید راه پوزش پیش گیری و در جستن فرزند بکوشی . »

ی زر سام در خواب دید که از کوهساران هند جوانی با درفش و سپاه پدیدار شد و در کنارش دو موبد دانا روان بودند . یکی از آن‌دو پیش آمد و زبان به پرخاش گشود که « ای مرد بی‌بالك نامهر بان » شرم ازخدا نداشتی که فرزندی را که به ارزو از خدا میخواستی بدامن کوه افگندی ؟ تو موی سپید را براو خرده گرفتی » اما ببین که‌ موی تو خود چون شیر سپید گردیده . خود را چگونه پدری میخوانی که مرغی باید نگاهدار فرزند تو باشد؟. »

۸۱

۰ سس ِ‌

وی

بسوی البر ز کوه آمد . نگاه کرد کوهی بلند دید که سرباسمان میسائید . برفراز کوه آشیان سیمرخ چون کاخی بلند افراشته بود و جوانی برومند و چالاك بر گرد آشیان میگشت . سام دانست که فرزند اوست . خواست‌نا به‌وی برسد ؛ اما هر چه جست رای نیافت . آشیان سیمرغ گوئی با ستار گان همنشین نود سر پر خالگ گذاشت و داداز بالگ را تاش دراه از یر وه پوزش خواست و گفت « ی | کنون راهی پیش پایم بگذار تا فرزند خود باز رسم ۰ » ۱ یوش سام بدر گاه حهان‌افرین ن پدایرفته بارّامدت‌دستات تس کی سای ند تفن سدع اف ریق اسان پر وان اهفار مت ای دلاور » من ترا تا امروز چون دایه پروردم و سخن گفتن و هنرمندی آموختم . اکنون هنگام آ نس ت که یز ادبوم خود باز گردی . پدر در جستجوی تو است . نام ترا « ستان » گذاشتم و از این پس نرا بدین نام خواهند خواند . »

۰ چشمان دستان پر آب شد که « مگر از من سیر شده‌ای که مرا نزد پدر میفرستی ؟ من با شیان مرغان و قله کوهساران خو کرده‌ام و در سایه بال توآسوده‌ام و پس ازیزدان سپاس‌دار توا . چرا میخواهی که باز گردم ؟

و ۱ ۱۳ دایه‌ای مهر بان خواهم تا لب ۵ 2 ب تفت الستانا زر در دمن و دلیری و جنگآزمائی کنی . اشیان مرغان از این پس ترا بکار نمیا ید . اما باد گاری نیز از من ببر : پری از بال خود را بتو میسپارم . هر گاه بدشواری افتادی و پاری خواستی پر را در آ تش بیفگن و من بیدرنگک بیاری تو خواهم شتافت . »

آتگاه سیمر غ دستان را از فراز کوه برداشت و در کنار پدر برزمین گذاشت .سام از دیدن جوانی چنان برومند و گردن‌فر از آب در دیدهآورد و فرزند را درب رگرفت وسیمرغ

۸۳

را سپاس گفت و از پسر پوزش خواست .

سپاه گردا گرد دستان برآمدند و تن پیل‌وار و بازوی توانا و قامت‌سرو بالای وبرا آفرین گفتند و شادمانی کردند. آنگاه سام و دستان و دیگر دلیران و سپاهیان بخرمی راه زابلستان پیش گرفتند . از انروز دستان را چون روی وموی سپید داشت « زال زر » نیز خواندند .

۸

د استات رال ورودای!

و ی" تن رال د بکابل دیوان مازن‌دران و سر کشان گر گان بر

منوچهر شاهتاه ایران شوریدند 9 نریمان فرمانداری زابلستان را بفرزند دلاورش زال زر سپرد و خود برای پیکار بادشمنان منوچهر روبدربار ایران گذاشت.

روزی زال آهنگ بزم و شکار کرد و با تنی چند از دلیران و گروهی از سپاهیان روی بدشت و هامون گذاشت . هر زمان در کنار چشمه‌ای و دامن کوهساری درنگت میکرد و خواننده و نوازنده میخواست و بزم می‌اراست و با باران باده می‌نوشید » تا آنکه بسرزمین کابل رسید .

امیر کابل مردی دلیر و خردمند بنام « مهاب » بود که باجگزار سام‌نریمان شاه زابلستان بود . ناد مهر اب بضتال تازی میرسید که چندی بر ایرانیان چیره شد و ببداد سیار کرد و سرانجام بدست فربدون بر افتا . مهراب چون شنید که فرزند سام نریمان بسرزمین کابل امده شادمان شد . بامداد با سپاه اراسته و اسبان راهوار و غلامان چابك و هدیه‌های

مهراب برزال نظر کرد . جوانی بلند بالا و برومند و دلاور دید سرخ روی و سیاه چشم و سپیدموی که هیبت پیل و زهره شیر داشت . در او خیره ماند و براو افرین خواند و با خود گفت انکس که چنین فرزندی دارد گوئی همه جهان از و بالائی چون شیر نر دید . بیاران گفت « گمان ندارم که در همه کشور زیبنده‌تر و خوبچهره‌تر و برومندتر از مراب مردی باشد . » هنگام بزم بکی از دلیرآن از دختر مهر اپ یاه کرد و

بس پرده او تم دحشر است که رویش ز خورشید روشن‌تر است

دوچشمش بسان دو قسن لسن بباع مه تیرگی برده از پر زاغ

اگی ماه جوئی همه روی اوست و گر مشك بوئی همه موی اوست

بهشتی است سر تا سر اراسته پر ارایش و راش و خواسته و ی ی ات را شوه انعر دق رخنه کرد و آرام و قرار از او بازگرفت . همه شب در انديشة او بود و خواب بردید گانش گذر نکرد . يك روز چون مهراب بخیمهٌ زا لآمد زال او را گرم

۸4

پذیرفت و نوازش کرد و گفت اگر خواهشی در دل داری از من بخواه . مهراب گفت « ای نامدار » مرا تنها يك ارزوست و آن اینکه بزرگی و بنده‌نوازی کنی و بخاناٌ ما قدم گذاری و روزی مهمان ما باشی و ما را سربلند سازی . »

زال با آنکه دلش در گرو دختر مهراب بود اندیشه‌ای و ای دلیر » جز آبن هرچه میخواستی دریغ نبود. اما پدرم سام نر بمار ن و منوچهر شاهنشاه ایران همداستان مار ری کی فا نژاد ضحالك مهمان شوم ق ی ار و ارو (

مهراب غمگین شد و زال راستایش گفت و راه خویش گرفت وا ییحی مه یراب از ی ود اییر فد

۳۱ تن .از همه انار یه سا رال

باز گشت رب سر سر ۳ ۲ 3 2 آرودایه دخترش «رودابه»رفت و بدیدار] نان‌شاه شذ سیندخت در میان گفتر از فرزند سام جویا شد که او را چگونه دیدی و با او چگونه بخوان نشستی ؟ در خور تخت شاهی هست و با ادمیان خو گرفته و آئین دلیران میداند یا هنوز چنان است که سیمرغ پرورده بود ؟ » مهراب بستایش زال زبان گشود که « دلیری خردمند وبخشنده است ودرجنگآ وری و رزمجوئی اورا همتا نیست: رخش سرخ ماننده ارغعوان جوان‌سال و بیدار و بختش جوان

بکین اندرون چون نهنگ بالاست

یزین اندرون تیز چنگک اژدهاست

دل شیر نر دارد و رور پل دو دستش بکردار زقب ع فان

۸۷

چو بر گاه باشد زرافشان بود چو در جنگ باشد سرافشان بود

تنها موی سر و روبش سپید است . اما این سپیدی نیز برازنده اوست و او را چهره‌ای مهرانگیز میبخشد . » رودابه دختر مهراب چون این سخنان را شنید رخسارش برافروخته گردید و دیدار زال را ارزومند شد . ۳ 1۳۳ ر ص شا بل راز خود را با آنن در میان کذافت کد با ددیمات._. «من شب‌و روز در اندیثةزال و بدیدار او نشنه‌ام و از دوری او خواب و آرام ندارم . باید چاره‌ای کنید و مرا بدیدار زال شادمان سازید . » ندیمان نکوهش کردند که در هفت کشور بخوبروئی نو کسی نیست و جهانی فریفته تواند ؛ چگونه است که تو فریفتهٌ مردی سپیدموی شده‌ای و بزر گان و نامورانی را که خواستار تواند فرو گذاشته‌ای ؟ » رودابه بر ایشان بانگ زد که سخن بیهوده میگوئید و اندیشه خطا دارید . من | گر برستاره عاشق باشم ماه مرا بچه کار میاید ؟ من فریفته هنرمندی و دلاوری زال شده‌ام , مرا با روی و موی او کاری نیست . با مهر او فیصر روم و خافان چین نزد من بهاتی ندارند . جز او هر گر ان‌در دل من مباد جز از وی بر من میارید باد بر او مهربانم نه بر روی و موی پسوی هنر گشتمش مهررجوی . »

ندیمان چون رودابه را در مهر زال چشان استوار فففتن یک هار تن( ای ماهر و » ما همه در فرمان توایم .

۸۸

صدهزار چون ما فدای يك موی تو باد . بگو تا چه باید کرد . | گر باید جادو گری بیاموزيم و زال را نزد تو آربم چنین خواهیم کرد و ا گر باید جان در این راه بگذاربم از چون تو خداوند گاری دربغ نیست . »

دم ام اک اند شبدند جاره‌سا< ۹ ندیمات یمال دد‌یبری شمه و سر

پنج تن جامه دلربا تن کردند و بجانب

لشکر گاه زال روان شدند . ماه فروردین بود و دشت بسبزه و گل آراسته . ندیمان بکنار رودی رسیدند که زال برطرفدیگر آن خیمه داشت . خرامان گل‌چیدن آغاز کردند . چون برابر خرگاه زال رسیدند دید؛ پهلوان برآنها افتاد . پرسید « این رشان کستن » گفتند « اینان ندیمان دختر مهر اب‌اند که هرروز برای گل‌چیدن بکنار رود ميایند . »

زال را شوری در سر پدید امد و قرار از کفش بیرون رفت . تیر و کمان طلبید و خادمی همراه خود کرد و پیاده بکنار رود خرامید . ندیمان رودابه انسوی رود بودند . زال در پی بهانه میگشت تا با آنان سخن بگوید و از حال رودابه | گاه شود .

قبر اوق هام هر عیزس ا تست :وال یر ادن مان گذاشت و بانگ بر مرغ زد . مرغ از آب برخاست و بطرف ندیمان رفت . زال تير براو زد و مرع بیجان نزديك ندیمان برزمین افتاه . زال خادم را گفت تا بسوی دیگر برود و مرغ را بیاورد . ندیمان چون بندة زال بدیشان رسید پرسش گرفتند که « این تیرافگن کیست که ما به‌برزوبالای او هرگز کسی ندیده‌ایم ؟ » جوان گفت « آرام» که این نامدار زال زر فرزند سام دلاور است . در جهان کسی به نیرو و شکوه او نیست و کسی از او خوبروی‌تر ندیده است . »

قزر ا تتمان یراق که ین ای هت آنت دختری دارد که در خوبروئی از ماه و خورشید برتر است . »

۸۹

۱ ۱ ۱ ۹

اساشسم تسم اس ساسا وه ساسا تست مس مد ومع ملس سم

۳ رد

۳

دی 4

0

مس سک میت سيسات هي شم رس مش

یدزی ه دنه

بت

تروچاه دوب

ف

جو یی

نهر

رون

داي

ی بو

آنگاه آرام بجوان گفت « این دو آزاده در خور پکدیگرند » که یکی پهلوان جهان است و آن دیگر خوبروی زمان . سزا باشد و سخت در خور بود که رودابه با زال همسس بود . » جوان شاد شد و گفت « از این بهتر چه خواهد بود که ماه و خورشید هم پیمان شوند . » مرغ را برداشت و نزد زال بازآمد و آنچه از ندیمان شنیده بود با وی باز گفت . زار وی فرساتداد تا تدیمان رودازه را گوفز هه هویج تما مت ور ی هس تمه انیا با ما بگوید . زال نرد ایشان خرامید و از رودابه جوبا شد و از چهره وقامت وخوی و خرد او پرسش کرد . از وصف ایشان مهر رودابه در دل زال استوارتر شد . ندیمان چون پهلوان را چنان خواستار پافتند گفتند «ما بابانوی خویش سخن خواهیم گفت و دل او را برپهلوان مهربان خواهيم کرد . پهلوان باید شب هنگام بکاخ رودابه بخرامد و دیده بدیدار ماهمرو زوشرن. کنله: ( ندیمان باز گشتند و رودابه را مخده

ردنن رال درد رودایم آوردند . چون شب رسید رودابه نهانی

بکاخی اراسته درآمد و خادمی نزد زال

فرستاد تا او را بکاخ راهنما باشد و خود ببام خانه رفت وچشم براه پهلوان دوخت .

چون زال دلاور از دور پدیدار شد رودابه گرم آواز

داد و او را درود گفت و ستایش کرد . زال خورشیدی تابان

۳ بام دید و دلش از شادی طبید . رودابه را درود گفت و مر جود اککا و ترری:

رودابه گیسوان را فروربخت و از زلف خود کمند

ساخت و فروهشت تا زال بگیرد و ببام براید . زال بر گیسوان

رودایه بوسه داد و گفت « مباد که من زلف مشك‌بوی ترا کمند

۹

0 # تاه تم از خادم خود گرفت و بر کنگرة ابو ان انداخت و چابك ببام برامد و رودابه را دربر گرفت ونوازش کرد و گفت « من دوستدار توام و جز تو کسی را بهمسر‌ی نمیخواهم » اما چکنم که پدرم سام نریمان و شاهنشاه ایران منوچهر رضا نخواهند داد که من از نژاد ضحالگ کسی را بهمسری بخواهم . » رودابه غمگین شد‌ و اب از دب‌ده بر خسار اورد که اگر ضحالك بیداد کرد ما را چه گناه ؟ من چون داستان دلاوری و بزر گی و بزم و رزم ترا شنیدم دل بمهر تو دادم . تو سپرده‌ام و جز تو شوئی نمیخواهم زال دیده مهرپروز بر رودابه دوخت و در اندیشه رفت . سر‌انجام گفت « ای دلارام؛ پاك خواهم خواست تا دل سام و منوچهر را از کین بشوید و بررتو مهربان کند. شهربار ایران بزر گ و بخشنده است و برما ستم نخو آهد 9 ۱ رودابه سپاس گفت وسو گند خورد که درجهان هسری جز زال نیذیرد و دل بمهر کسی جز او نسپارد . دو ازاده هم‌پیمان شدند و سو گند مهر و پیوند استوار کردند ویکدیگر را بدرود گفتند و زال پلشکر گاه خود باز رفت . ِ تال یه آرشنت ان رم دنه وم و : ۱ ووی زال همواره در اندیته رودابه بود و ای ِ رای ردت از خیسال اه غافل نمیشن . میدانست که رال یامویدان پدرش سام و شاهنشاه اپران منوچهر با همسر ی او با دختر مهر اب همداستان نخواهند شد . چون روز دیگر شد در اندیشه چاره‌ای کس فرستاد و کرد و راز دل را باآنان درمیان گذاشت و گفت « دادارجهان همسر گرفتن را دستور و آئین آدمیان کرد تااز ا نان فرزندان

پدید ایند و جهان آباد و برقرار بماند . دريغ است که نژاد سام نریمان و زال زر را فرزندی نباشد و شيوةه پهلسوانی و دلاوری پایدارنماند . | کنون رای من این است که رودابه دختر مهر اب را بزنی بخواهم که مهمرش را در دل دارم و از او حو بروی‌ثر و ازاده‌تر نمی‌شنأسم . شما دراین‌باره خققفیت که نان (

موبدان خاموش ماندند و سربزپر افگندند . چه میدانستند مهر اب از خاندان ضحالك است و سام و منوچهر بر این همسری همداستان نخو آهند شد .

زال دوباره سخن آغاز کرد و گفت « میدانم که مرا در خاطر باین انديشه نکوهش میکنید » اما من رودابه را چنان نیو یافته‌ام که از او جدا نمیتوانم زیست و بی‌او شادمان نخواهم بود . دلم در گرو محبت اوست . باید راهی بجوئید و مرا در این مقصود باری کنید . | گر چنین کردید بشما چندان نیکی خواهم کرد که هیچ‌مهتری با کهتر ان‌خود نکرده باشد

موبدان ودانایان که زال را درمهر رودابه چنان استوار دیدند گفتند « ای نامدار , ما همه در فرمان توایم و جز کام و آرام تو نمیخواهيم . از همسر خواستن ننگ نیست و مهراب هرچند در بزرگی با تو همپایه نیست اما نامدار و دلیر است و شکوه شاهان دارد و ضحاك گرچه پیداد گر بود و بر ایرانیان ستم سیار روا داشت اما شاهی توانا ار قعتی اه افوقد. ارزو آنست که نامه‌ای بسام نریمان بنویسی و | نچه در دل داری با وی بگوئی واورا با اندیثه‌خود همراه کنی . | گرسام همداستان باشد منوچهر از رای او سر باز نخواهد زد . »

نامه زال‌سام پر و

آفرین خدای بر تو باد . آنچه بر من گذشته است میدانی و از ستم‌هائی که کشیده‌ام | گاهی : وقتی

از مادر زادم بیکس و بی‌پار در دامن کوه افتادم و با مرغان هم‌زاد و توشه شدم . رنج باد و خاكٌ و آفتاب دیدم و از مهر

0

پدر و آغوش مادر دور ماندم . آنگاه که تو در خز و پرنیان اسایش داشتی من در کوه و کمر در پی روزی بودم . باری فرمان بزدان تفا ارم هن

سرانجام بمن بازآمدی ومرا در دامن مهرخود گرفتی. اکنون مرا ارزوئی پیش‌امده که چاره آن بدست تو است .من مهر رودابه دختر مهراب را بدل دارم و شب و روز از اندیشه او ارام ندارم . دختری| زاده و نیکومنش و خوب‌چهره است. حور بدین زیبائی و دلارائی نیست . میخواهم او را چنانکه کی ها ‌عامت فش یی نم زاس ناعها رعشت؟ پیادداری که وقتی مرا از کوه بازآوردی در برابر گروه بزرگان و پهلوانان و موبدان پیمان کردی که هیچ ارزوئی را ازمن دربغ نداری ؟ | کنونا رزوی من اینست ونيك‌میدانی که پیمان شکستن » ائین مردان نیست . » باسج سام چون نامه زال را دید و آرزوی مب ( فرزند را دانست سرد شد و خیره ماند . چگونه میتوانست بر پیوندی میان خاندان خود که از فربدون نژ اد داشت با شا تذاره تاک یماسا وی وش ار ارف زال پراندپشه شد و با خود گفت « سرانجام زال گوهر خود مت و ی تفر مر تا یش ان کام جستتش

ی چنین است . » عمبن از شکار کاه بخانه باز امد و خاطرش بر آند‌شه همداستان باشم زهر و نوش را چونه میتوان درهم امیخت ؟ ازاین مر غ‌پرورده وان دیوزاده چگونه فرزندی پدید خواهد ازرده و اندوهناك بستر رفت . چون روز برامد موبدان و دانایان و اخترشناسان را پیش خواند و داستان زال و رودابه را با آنان در میان گذاشت و گفت 1 چگونه میتوان

٩ ی‎

دو گوهر جدا چون اب وا تش را فراهم اورد و میان خاندان فربدون و ضحاك پیوند انداخت ؟ در ستار گان بنگرید و طالع فرزندم زال را باز نمائید و ببینید دست تقدیر بر خاندان ما چه نوشته است . »

اخترشناسان روزی دراز در اين کار بسر بردند . سرانحام شادان و خندان پیش | مدند و مزده آوردند که پیوند دحتر مهر اب وفررزند سام قر خنده است . از اف دو تن فرزندی دلاور زاده خواهد شد که جهانی را فرمانبر تیغ خود خواهد کرد و شاهنشاه را فر مانبردار و نگاهبان خواهد قه نا ۶ یوم بداندیشان را از خاك ایران خواهد بربد و سر تورانیان را پهلوانان در جهان به او بلندا وازه خواهد شد :

بو باشد ابرانیان را امد

از او پهلوان را خرام و نوبد

خنك پاشاهی بهنگام اوی

چه روم و چه هند و چه ایرآن زمین نویسند همه نام او بر نگین سام از گفتار اخترشناسان شاد شد و آنانرا درهم ودینار داد و فرستادة زال را پیش خواند و گفت « بفرزند شیرافکنم بگوی که هرچند چنین | رزوئی ازتو چشم نداشتم» ليك چون‌با تو پیمان کرده‌ام که هیچ خواهشی را از تو دریغ نگويم بخشنودی تو خشنودم . اما باید از شهربار فرمان برسد . من هم امشب از کارزار بدر گاه شهر یار خواهم شتافت تا رای او را بازجویم . »

۹

میان زال و رودابه زنی زير ك وسخنگوی آگاه شدن سید تاه بود که نام اتود کیان

اژ کار رو داهم ميرساند. وقتی فرستاده ازنزه سام با زآمد زال او را نزد رودابه فرستاد تا مزده رضای پدر را باو برساند. رودابه شادمان شد و باین مژده زن چاره گر را گرامی داشت و گوهر و جامةٌ گرانبها بخشید » انگشتری گرانبها نیز به‌وی داد

زن چاره گر وقتی از ابوان رودابه پیرون میرفت چشم نی وی وین بقل مان تاه ری کرف

ی گوهر بخانه مهتران برای فروش می‌برم . دختر شاه کال پیرابه‌ای گرانبها خواسته بود . ترد وی بردم و | کنون بازب میگردم . وت « بهائی که رودابه بتو داده است کجاست ؟ » زن درماند و گفت « بها را فردا خواهد داد . » سیندخت بد گمانیش نیرو گرفت و زن را بازجست و جامه و انگشتر را که رودابه باو داده بود ان قرع افش و زن را برو درافگند و سخت بکوفت و خشمگین نزد رودابه رفت و گفت « اي فرزندء این چه‌شیوه است که پیش گرفته‌ای؟ همه عمر برتو مهر ورزیدم و هر آرزو که داشتی برآوردم و تو راز از من نهان میکنی ؟ اين زن کیست و بچه مقصود نزد شا ت۵٩‏ ان‌کتهر رام کسام مرن فرستاده‌ای 3 نو از نز ان شاهانی و از تو زیباتر و خوب‌روتر نیست » چرا در اندیشه نام خود نیستی و مادر را چنین بغم مینشانی ؟ »

رودابه سر بزپر افگند و اشك از دیده بررخسار ریخت و گفت « ای گرانمایه مادر » پای‌بند مهر زال زرم . آن زمان که سپهبد از زابل بکابل آمد فریفته دلیری و بزر گی او شدم

۷

۱ ۱ ۱ ۱ 1 1 1 ۱ 1 عتص ۳ ۱ ۸ ٍ 1 ۲ ۱ 1 ۳ /

جز بداد و ائْین نگفتیم . زال مرا بهمسری خواست وفرستاده‌ای نزد سام گسیل کرد . سام نخست آزرده شد اما سرانجام بکام فرزند رضا داد . این زن مدژد؛ این شادمانی را اورده بود و انگتتر را بشکرانه این مژده برای زال میفرستادم . »

سیندخت چون راز دختر را شنید خیره ماند وخاموش شد. سرانجام گفت « فرزند» این کار کاری خرد نیست. زال دلیزع نامداز ه فرر ننه‌سامجرر ک بهله آنان ای ان است: 2 از خاقدان تریمان دام ارو و تنم ور اقسعت آنست: اک بو مفل‌داهه اش که اهنت آما شاه ان گر امه راز را بداند خشمش دامن خاندان ما را خواهد گرفت و کابل را با خالك یکسان خواهد کرد . چه میان خاندان فربدون و ضحاك کینهٌ دیربن است:: بهتر است از این انديشه در گذری و بر نچه شدنی نیست دل بخوش نکنی . »

آنگاه سیندخت زن چاره گر را نوازش کرد و روانه اه ار اه ات تا یار را وتیل دشن از تیمار رودابه آزرده و گریان بستر رفت .

مک ۱ ۳ شب که مهراب بکاخ خویش| مد سیندخت مس مهراب را غمناك و آشفته دید . گفت « چه‌روی

داده که تر | چنین آشفته می‌بینم ؟ )

سیندخت گفت « دلم از ندیه روز گار پرخون است . از این کاخ اباد و سپاه اراسته و دوستان یکدل و شادی و رامش ما چه خواهد ماند؟ نهالی بشوق کاشتیم و بمهر پروردیم و بپای آن رنج فراوان بردیم تا ببار امد و ساپه گستر شد . هنوز دمی در سایه‌اش نیارمیده‌ايم که بخالك میاید و در دست ما از | نهمه رنج و ارزو و امید چیزی نمیماند . ازین اندیشه خاطرم پراندوه است . می‌بينم که هیچ چیز پایدار نیست و نمیدانم انجام کار ما چیست . »

مهر اب از ان و کی شاه کم / آری ۰

۹۹

شوه ور ار ای آرها .انا که ها هت ار داشتند بهمین راه رفتند. جهان‌سرای یایدار نیست. یکی میا بو دایکر ع هبکاراه: بسا فمتاقر. فیکان تمه ان کرن.. ]ما این سخن تازه نیست . از دیرب از چنین بوده است . چه شده که امشب در این اندیشه افتاده‌ای ؟ (

تا ی یی اف اش ار اوفاای ره رت ق فت باشارهشت ی هیارا فک تا نت ات چگونه میتوانم رازی از تو بپوشم . فرزند سام در راه رودابه همه گونه دام کر هل وا فد هی توق گنه رودابه بی‌روی زال ارام ندارد . هرچه پندش دادم سودی نکرد . همه سخن از مهر زال میگوید . »

مهر اب وان پا قاس و مب‌یرشی کزدو لرزان بانگی 0 اورد که 2 رودابه نام و ند؟ نگ نمیشناسد ونهانی با کسان هم‌پیمان میشود و | بروی خاندان ما را برباد میدهد . هما کنون خون او را برخاك خواهم ربخت .. » سیندخت بر دامنش آوپخت که « اندکی بپای و سخن بشنو آنگاه هر چه اي اند موی کال دایعا تیب

مهراب اورا بسوئی افکند و خروش برا ورد که « کاش رودابه را چون زاده شد در خاك کرده بودم تا امروز بر پیو ند پیگانگان دل نبت‌دد و ما را چنین گزند نرساند . ا گر سام و منوچهر بدانند که زال بدختری از خاندان ضحاك دل بسته يك نفر در این بوم و پر زن‌ده نخواهند گذاشت و دمار از روز گار ما برخواهند اورد. »

سبندخت بشتاب گفت / بیم مدار که سام از این راز گاهی یافته است و برای چاره کار روی بدربار منوچهعر گذ‌اشته . »

مهر اب خیر ه ماند و سپس گفت « ای زن » سخن درست بگو و چیزی ینهان مکن . چگونه میتوان باور داشت که‌سام »

سرور پهلوانان » براین ارزو همداستان شود ؟ | گر گزندسام و منوچهر نباشد در جهان از زال دامادی بهتر نمیتوان یافت . اقا تون ار هام انم تفه 5

تست را عم تون نام امه کرد ها کمخت زاس ههام ارم ان زار‌ف‌شام. اوه استتوشا 5 شاهنشاه نیز همداستان شود . محر فریدون دختران شاه یمن را بررأآی فرزندانش نی نخو است ؟ »

آما مق اف کی تیآ زاف لاه مت( بگوی تا وفهان هی این ۲ ِ

سیندخت بیمناشد مبادا اوراازار کند . گفت «نخست پیمان کن که او را گرند نخواهی زد و تندرست بمن بازخواهی داد تا او را بخوانم . » مهراب نا گربر پذیرفت .

تمه هو اسر که ی | ماهتا 0 » رودابه سر بر‌افراخت که « از راستی بیم تفا رم وتر‌شفر رال اسعورانهج) | بای لیر شرفت مهر ات از خشم برافروخته بود . بانگ برداشت و درشتی کرد و سقط گفت . رودایه چون عتاب پدر راشنید دم فروست و مزّه در هي گذاشت و آب از دیده روان کرد و آزرده و نالان بایوان خود با راضت::

۹1 ی خبر بمنوچهر رسید که فرزند سام دل | هام پبد ات0 ی ی

4 تذد‌جر مهر اب داده ات ۰ تاه اه ون در ابروان انداخت و با جود انتشختت ط ) سالیان درازفر بدون و خاندانش در کوتاه کردن دست ضحا کیان کوشیده‌اند . اينك | گر میان خاندان سام و مهراب پیوندی افتد از فرجام ان چگوند میتوان ایمن بود ؟ بسا که فرزند زال بمادر گراید و هوای نهر باری درسرش افتد ومدعی تاج و تخت شود و کشور را پراشوب کند . بهتر انست که در چار؛ این کار بکوشم و رال را از چنین پیوندی بازدارم . »

قو اوه تام از ها قو نها تسیر ان و نافرمانان گر گان بعزم دیدار منوچهر بازمیگشت . منوچهر فرزندخود نوذر را با بزر گان در گاه وسپاهی‌باشکوه به‌پیشو از او فرستاد تا او را ببار گاه ارند . وقتی سام فرودآمد منوچهر او را گرامی داشت و نرد خود برنخت نشاند و از رنج راه و پیروزبهای وی در دیلمان و مازندران پرسید . سام داستان جنگ‌ها و چیر گیهای خود و شکست و پریشانی دشمنان و تن بر هه رارصا وا یا ات منوچهر او را بسیار بنواخت و بدلاوری و هنرمندی ستایش کت

سام میخواست سخن از زال و رودابه درمیان اورد و ی بکرده او شاد بود ارزوئی بخو اهد که منو چهر

س

9 قو 3 را > سون که دشمنان ایر ان‌را درماز ندران 0 ساختی هنگام آنست که لشکر بکابل و هندوستان بری و مهراب را نیز که از خاندان ضحاك مانده است ازمیان برداری و کابلستان وت شاه مدز تصرف مشضم شاط ایا اش من شا هر ‌( شاه چاره نبو د اجان تمار ترفن رمته وتو کت اکنون راخ شاه‌ضها ندز ار ان است تب هکنم: آنعاه باساهی گران روی به‌سیستان گذاشت . »

ه ۳ ال 177711 خاندان مهراب را نومیدی گرفت و رودابه آب از دیده روان ساخت . شکوه پیش زال بردند که این چه بیداد است ؟ زال آشفته ویررخروش شد. با چهره‌ای دژم و دلی پراندیشه‌از کابل

پدر سران سپاه را به پیشواز او فرستاد . زال با دلی پر از شکوه و اندوه از در درآمد و زمین را بوسه داد و بر سام پل آفرین خواند و گفت «ای‌پهلوان بیداردل همواره پاینده باشی . در همه ابرانشهر از جو انمردی و دلیری تو سخن است . مردمان همه بتو شادند و من از تو ناشاد . همه از نو دأد می با بند و من از تو پیداد . من مردی مر ع‌پرورده و رنج‌دیده‌ام . با کس بد نکرده‌ام رن بدنمیخو اهم . کناهم تنها انست که فرزندسامم . چون از مادر زادم مرا از وی جدا کردی وبکوه انداختی . بررنگ سپید و سیاه خرده گرفتی و باجهان فرین به ستیز برخاستی تا از مهر مادر و نوازش پدر دور ماندم . یز دان پاك در کارم نظر کرد و سیمرع مرا پرورش داد تا بجوانی رسیدم و نیرومند و هنرمند شدم ۰ | کنون از پهلوانان و نامداران ۳ به برز و بهیال و بجنگک! وری وسر افرازی با و در آمز شتیت رسمه مان فا تاداس و دز رکفت کوشیدم .از همه گیتی بدختر مهر اب دل‌بستم که هم خوبروی است و هم فر و شکوه بزر گی دارد .

باز جز بفرمان تو نرفتم و خودسری نکردم و از تو دستور خواستم . مکُر در برابر مردمان پیمان نکردی که مرا نیازاری و هیچ ارزوئی از من باز نداری؟ | کنون که ارزوئی خواستم از مازندران و گر گساران با سپاه به پیکار آمدی ؟ آمدی تا کاخ آرزوی مرا وبران کنی ؟ همین گونه داد مرا میدهی و پیمان نگاه میداری ؟ من اينك بند؛ُ فرمان توام واگر خشم گیری تن و جانم تراست . بفرما تا مرا با ارّه بدو نیم کنند اما سخن از کابل نگویند . با من هرچه خواهی بکن اما با آزاز کایلیانهمداشان شم نا هن رنده‌ام هراب کر نف نخواهد رسید . بگو ناسر از تن من بردارندآنگاه آ هنک کابل

7

برداشت ویاستم داد که « ای‌فر زند دلیر» سخن درست‌میگوئی. با تو این مهر بجا نیاوردم و براه بیداد رفتم . پیمان کردم که هر ارزو که خواستی برآورم . اما فرمان شاه بود وجز فرمان بردن چاره نبود . | کنون غمگین‌مباش و گره از ابروان بکشای تا در کار تو چاره‌ای رت , مگر شهریار را با تو مهربان سازم و دلش را براه اورم . ) هس نویسنده را پیش تس ده و نامه سام بموهی ‏ ی از دز هرت ایستاده‌ام . در این سالیان ببخت شاهنشاه شهرها کشودم و لشکرها شکستم . دشمنان ایراتشهر را هرجا یافتم بگرز گران کوقتم و بدخواهان ملك را پست کردم پهلوانی چون من عنان پیج و ؟ اف هتفای بو ان بیاد نداشت . دیو ان مازندران را که از فرمان شهر بار ی ای 1 از نهاد گردنکشان گر گان برآوردم . اگر من در فرمان نبودم اژدهائی را که از کشف‌رود برامد که چاره میکرد ؟ دل جهانی از او پرهراس بود . برنده و درنده از آسییش در امان نبودند . نهنگ دژم را از آب و عقاب تیزپر را ازهوا بچنگ میگرفت . چه بسیار از چارپایان ومردمان را د رکام برد . ببخت شهریار گرزبر گرفتم وبه‌پیکار اژدها رفتم . هر که دانست مر گم را اشکار دید و مرا بدرود یت اروها رف نها ای ان امن کار داشتم . چون مرا دید چنان بانگگ زد که جهان لرزان شد . زبانش چون درختی سیاه از کام بیرون ربخته و برراه افتاده توا ماه سانش تلو متا نم سای کفار الناس پیکان داشت بکمان نهادم و رها کردم و یکسوی زبانش را بکام دو ختم بر یی تفر مان ناوضر ام ای رتم و سوی دیگر زبان را نیز بکام وی دوختم . , بر خود پیجید و نالان

شد . تیر سوم را بر گلویش فروبردم . خون از جگرش جوشید و بخود پیچپد و نزديك آمد . گرز گاوسر را بر کشیدم و اسب پیلتن را از جای برانگیختم و به نیروی بزدان و بخت شهرپار چنان برسرش کوفتم که گوئی کوه بروی فرود امد . سرش از مفز تهی شد و زهرش چون رود روان گردید و دم و دود برخاست . جهانی برمن افرین گفتند و از آن پس جهان ارام گرفت و مردمان آسوده شد‌ند .

چون باز آمدم جوشن برتنم پاره پاره بود و چندین گاه از زهر اژدها زیان میدیدم . از دلاوربهای دیگر که در شهرها نمودم نمیگویم . خود میدانی با دشمنان تو در مازن‌دران و دیلمان چه کردم و بروز گار ناسپاسان چه اوردم . هرجا اسبم پای نهاد دل نز هش آن هش وهر‌جاتيغ اختم سر‌دشمنان بر خالك ریخت .

دراین سالیان دراز پیوسته بسترم زین اسب و آرامگاهم میدان کارزار بود . هر گر از زادبوم خود یاد نکردم و همه‌جا به پیروزی شاه دلخوش بودم و جزشادی وی نجستم .

اکنون ای شهریار برسرم گرد پیری نثسته و قامت افر اخته‌ام دوتائی گرفته . شادم که عمر را در فرمان شاهنشاه پسربردم و در هوای او پیر شدم . | کنون نوبت فرزندم زال است . جهان پهلوانی را به‌وی سپردم تا | نچه من کردم ازاین پس او کند و دل شهربار را بهنرمندی و دلاوری ودشمن کشی شاد سازد , که دلیر و هنرور و مردافگن است و دلش از مهر شاه ۱ شم ات

زال را ارزوئی است . بخدمت مياأید تا زمین ببوسد و بدیدار شاهنشاه شادان شود و ارزوی خویش را بخواهد . ترا ار شا را اه ات از ها ۱ اسان کردم که هر ارزو که داشت برآورم . چون بفرمان شاهنشاه آهنگی کابل نمو دم پر‌بشان و دادخواه نز د من امد که اگر

مرا به دونیم کنی بهتر است که روی به کابل گذاری . دلش در گرو مهر رودابه دختر مهراب است و بی او خواب و ارام ندارد . او را رهسپار در گاه کردم تا خود رنج درون را باز گوید . شاهنشاه با وی آن کند که از بزر گواران در خور ارهز | تحانضت کفتار تست شش بان تخه اه کذایته ان در گاهش پیمان بشکنند و پیمانداران را بیازارند» که مرا در جهان همین يك فرزند است و جز وی بار و عمگساری ندارم . شاه آبران یاینده باد . »

ور

یش

حم * ۰ و از ! نسوی مهراب که ا ز کار سام وسپاهش ام ترئدن مراب آ گاه شد برسیندخت ورودابه خشم گرفت که رای ببهوده زدید و کشور مرا در کام شیر انداختید . | کنون منوچهر سپاه بویران ساختن کابل فرستاده است . کیست که در برابر سام پایداری کند ؟ همه تباه شدیم . چاره | نست که شما را برسر بازار بشمشیر سر از تن جدا کنم تا خشم منوچهر فرونشیند و از وبران ساختن کابل باز استد و جان و مال مردم از خطر تباهی بر هد . » سیندخت زنی بیداردل و نيك تدییر بود . دست در دامان مهراب زد که پك سخن از من بشنو و آنگاه اگر خواهی ما را بکش کنون کاری دشوار پیش آمده و تن و جان‌و بوم و بر ما در خطر افتاده . در گنج را باز کن و گوهر بیفشان و مرا اجازت ده تا پیشکشهای گرانبها بردارم و پوشیده نزد سام روم و چاره‌جو شوم و دل او را نرم کنم و کابل را ازخشم شاه برهانم . » مهراب گفت « جان ما در خطر است» کنعم و خواسته را بهائی نیست . کلید گنچ را بردار و هرچه میخواهی بکن.» سیندخت از مهراب پیمان گرفت که تا باز گئتن او برجان رودابه گرندی نرساند و خود با گنج و خواسته و زر و گوهر بسیار و سی اسب تازی و سی اسب پارسی و شصت جام

۱۰۹

زر پر از مشك و کافور وباقوت و پیروزه و صداشتر سرخ‌موی

ی سام بسام | گهی دادند که فرستاده‌ای با گنج 7" شصو ات روا کال وس ان »ه سام بان فان سس شا بدافه دز امک و رمین تشه فش « از مهر اب شاه کایل پیام و هدیه آورده‌ام .سام نظر کرد و دید تا دو میل غلامان و اسبان و شتران و پیلان و گنج و خواستهٌ مهراب است . فروماند که تا چه کند . | گر هدیه ازمهر آب بیذبرد منوچهر خشمگین خوآهد شذ که او را بگرفتن کابل فرستاده است و وی از دشمن ارمغان می‌پذیرد . | گر نپذیره فرزندش آزرده خواهد شد و باز پیمان دیرین را بیاد وی خواهد آورد .

عاقبت سربرآورد و گفت « اسبان و غلامان و این‌هدیه و خواسته همه‌را بگنجور زال زر بسپارید . سیندخت شاد شد و گفت تا بر پای سام گوهر افشاندند . آنگاه زیان گشاد که «ای پهلوان » در جهان کسی را با تو پارای پایداری نیست . سر بزر گان در فرمان تو است و فرمانت برجهانی رواست . اما | گر مهراب گنهکار بود مردم کابل را چه گناء که آهنگ جنک ابشان کرده‌ای ؟ کابلیان همه دوستدار و هواخواه تواند و بشادی تو زنده‌اند وخاك پایت را بردیده میسایند . از خداووندی که ماه و آفتاب و مر‌گی و زندگی را آفرید اندیشه کن وخون بیگناهان را بر خالك مرریز . »

سام از سخن‌دانی فرستاده در شگفت شد و اندیشید د چگونه است که مهراب با اینهمه مردان و دلیران زنی را نزد او فر ستاده است ؟» گفت « ای زن» انچه میبر سم براستی پاسخم بده . تو کیستی وبا مهراب چه نسبت داری ؟ » رودابه درهوش و فرهنگی و خرد و دیدار بچه پایه است و زال چگونه بر وی

دل فسته است. .1

سیندخت گفت «ای نامور. مرا بجان زینهاربده تاا نچه خواستیآشکارا بگویم . »سام اورا زینهار داد. آنگاه سیندخت راز خود را آشکار کرد که « جهان بهلوانا» من سیندخت همسر مهراب و مادر رودابه و از خاندان ضحاکم . در کاخ مهراب ما همه ستایشگر و آفرین گوی توایم و دل بمهر نو 1 گنده داریم . اکنون نزد تو آمده‌ام تا بدانم هوای توچیست . اگر ما گنهکار و بدگوهریم و در خور پیوند شاهان نیستیم من اينك مستمند ند نو ایستاده‌ام. اک کش اد ۳ خور زنجیرم در بند کن . اما بیگناهان کابل را میازار و روز آنان را تیره مکن و برجان خود گناه مخر . »

سام دیده بر کرد . شیرزنی دید بلندبالا و سرو رفتار و خردمند وروشندل. گفت «ای گرانمایه‌زن, خاط رآسوده دار کد تو و خاندان تو در امان منید و با پیوند دختر تو و فرزند خویش همداستان . نامه بشاهتشاه نوشته‌ام و در خواسته‌ام تا کام ما را برآورد . اکنون نیز در چارهة این کار خواهم کوشید . شما نگرانی بدل راه مدهید . اما این رودابه چگونه پرپوشی است که دل زال دلاور را چنین در بند کشیده . او را یمن نیز بنما تا بدانم بدیدار و بالا چگونه است . »

سیندخت از سخن سام شادان شد و گفت « پهلوان بزر گی

کند و با باران و سپاهیان بخانه ما خرامد و ما را سرافراز کند و رودابه را نیز بدیدار خود شاد سازد .| گر پهلوان بکابلاید همه شهر را بنده و برستنده خود خواهد یافت .

سام خندید و گفت « غم‌مدار که این کام تونیز برآورده خواهد شد . هنگامی که فرمان شاه برسد با بزر گان و سران سپاه و نامداران زابل بکاخ تو میهمان خواهیم ان

سیندخت خرم و شکفته با نوید نزد مهراب باز گشت .

۱۰۸

و لدربارگام ازآن‌سوی » چون نامه سام نوشته شد زال آنرا تیز بر گرفت و شتابان براسب نشست منوچپر و بدر گاه منوچهر تاخت . چجون از آمدنش آ گاهی رسید گروهی از بزر گان در گاء و پهلوانان و نامداران باستقبال او شتافتند وبا فروشکوه بسیار ببار گاهش شا ال و مت و شا شام فر فش و اجب و بای سام را به وی سپرد . منوچهر او را گرامی داشت و گرم بپرسید و فرمود تا رویش ,را ازخالگ راه ستردند و براو مشك وعنبر افشاندند . ون از امسر ارزییژان؟ کبعی موی کت ۶ ای دلاور» رنج ما را افزون کردی وآرزوی دشوارخواستی . اما هر چند به رزوی او ی لین پیر بخواهد دریغ نیست . تو يكك چند نزد ما ؛ ببای تا در کار تو با موبدان و دانایان رای زنیم و کام و ی ( آنگاه خوان گستردند ۱ وس هی شاه تشه سا خفن تور شاهتامنا مر حانفر کافشی بر گرفتند و بشادی نشستند . روز دیگر منوچهر فرمان داد تا دانایان و اخترشناسان در کار ستار گان ژرف بنگرند و از فرجام زال و رودابه ویرا کاه کته ار اسان مرو ز درا بش کاز فش دنت اش اندام انا امن ها ارآن‌ ستانت که ام ا ید یو ند خشنودی شهر بار است . از این دو فرزندی خواهد آمد که دل شیر و نیروی یبیل خواهد داشت و پی دشمنان ایران را از بیخ بر خواهد کند .

یکی برز بالا بود زورمند عقاب از بر ترك او نگذرد سران و مهان را بکس نشمرد

قی نک موز فان حند

هو زا شنت اسان کته

کمرسته شهریاران بود بایران پناه سواران بود .

منوچهر از شادی شکفته شد و فرمان داد تا موبدان و خردمندان گردآیند و زال را در هوش و دانائی و فرهنگک ببارمایند . 8 ۰ چون مویدان اماده شدند شاهنشاه برای ارسودن را ل‌ آزمودن زال بار داد و زال در برابر موبدان بنشست تا پرسشهای ایشان را پاسخ گوید وخردمندی خود را آشان کنل بت از مویدان پر سید « دوازده درخت شاداب دیدم که هرربك سی شاخه داشت . راز آن چیست ؟ » موبد دیگر گفت « دو اسب تیز تك دیدم » یکی چون برف سپید و دیگری چون قیر سیاه . هر يك از پی دیگری میتاخت اما هيچيك بدیگری نمیرسید . راز آن چیست ؟ » دیگری گفت « مرغزاری سرسبز وخرّم دیدم که مردی با داسی تیز در آن میاأمد و تر و خشکش را با هم درو میکرد و زاری و لابه در او کار گر نمیافتاد . راز | تست 15 موپد دیگر گفت « دو سرو بلند دیدم که از دربا سر کشیده بودند و بر آ نها مرغی|شیانه داشت. روزبربکی‌مینشست وشام بردبگری . چون برسروی مینشست آن سرو شکفته میشد و چون‌برمیخاست آن سرو پمرده میشد و خشك و بی بر ک میماند . »

۱۱۰

دیگری گفت » شهر ستانی آباد و اراسته دیدم که در کنارش خارستانی بود . مردمان ازان شهرستان باد نمیکردند و در خارستان منزل میگزیدند . نا گاه فربادی برمیخاست و مردمان نیازمند آن شهرستان ميشدند . اکنون ما را بگوی تا راز این سخنان چیست ؟ » ۱

زال زمانی در آئدیشه فرورفت و سپس نسربرآورد و چنین گفت : « آن دوازده درخت که هر يك سی شاخ دارد دوازده ماه است که هر بك سی روز دارد و گردش زمان بر | نهاست . آن دو اسب تیزپای سیاه و سپید شب و روزاند که درپی هم میتازند وهر گز بهم‌نمیرسند . دوسروشادا بکه‌مرغی بر آنها آشیان دارد نشانی از خورشید و دو نیمه سال است . در تیمی از سال , _یعنی در بهار و تابستان » جهان خثرمی و سرسبزی دارد . در این نیمه مرع خورشید شش مرحله از راه خود را می‌پیماید . در نیمه دبگر جهان روبسردی و خشکی داره و پائیز و زمستان است و مرغ خورشید شش‌مرحلهٌ دیگر راه را می‌پیماید . مردی که بمرغزار درمیا بد و با داس تر و خشك را بی‌تفاوت درو میکند دست اجل است که لابه و زاری ما را در وی اثر نیست و چون زمان کسی برسد بر وی نمی‌بخشاین و پیر و جوان و توانگر و درویش را از این‌جهان در هی‌کند:. و اما آن شهرستان اراسته و اباد سرای جاوید است و آن خارستان جهان گذرنده ماست . تا در این جهانیم از سرای دیگر یاد نمی‌آریم و به خار وخس دنیا دلخوشیم » اما چون هنکامةٌ مر گی برخیزد و داس اجل بگردش درآید ما را باد جهان دیگر در سر میاید و دربغ می‌خوريم که چرا از نخست در اندیشه سرای جاوید نبوده‌ايم . »

چون زال سخن پپابان اورد موبدان برخردمندی و سخن‌دانی اوآ فربن خواندند و دل شهر یاربگفتار اوشادان‌شد.

ور

کب 62 کوک سب

ی ۳( ی

8

ان

4

ی

ت / 9 روز دیگر چون آفتاب برزد » زال کمر هردمای ر بسته بنزد منوچهر مد تا دستورباز گشتن بگیرد » چه از دوری رودابه بی‌تاب بود . منوچهر خندید و گفت « يك امروز نیز نزد ما وا ات تن حهان‌پهلوانان است نزد پدر فرستیم . آشگاء فرمان داد تا ستیم و گوس را بصدا ۱۳۹ و گردان و دلیران و پهلوانان با تیر وکمان وسپر وشمشیر و نیزه و ژوبین بمیدان درامدند تا هريك هنرمندی و دلیری نا اسان ست: زال نیز تیر و کمان برداشت و سلاح براراست و بر اسب نشست و بمیدان درامد . در میانه میدان درختی بسیار کهنسال بود . زال خدنگی در کمان گذاشت و اسب برانگیخت و ثیر از شست رها تک توت یت ل وی ام و از سوی دیگر بیرون رفت . فرباه | فرین از هرسو برخاست. آنگاه زال تیر وکمان فرو گذاشت و ژویین برداشت وکا یی نگ شرت سها را ازه شاف منوچهر از نیروی بازوی زال در شگفتی شد . برای آنکه او را بهتر بیازماید فرمان داد تا نیزه‌داران عنان بجانب او پیچیدند . ال نیک خحمله تخمع | بان را پرریشان بر دا سیش به پهلوانی که از میان ایشان دلیرتر و زورمندتر بود رو کرد وتیز اسب تاخت وچون به‌وی رسید چنگ در کمر گاهش زد و او را چابك از اسب برداشت تا برزمین بکوبد که غربو ستایش از گردن کشان و نماشاگران برخاست . شاهنشاه براو آفربن خواند و ویرا خلعت داد و زر و گوهر بخشید . حم ول هه ۳ آ ناه منوچهر فرمان داد تا بسام یل نامه مر رال سردیدر نوشتند که « پيك تو رسید و برارزوی حهان پهلوان | آ گاه شد‌یم . فرزند دلاور را ذ | رواشم خردمند و دلیر و پرهنر است . ارزویش را ان تا و اورا

۱۹

شادمان نزد پدر فرستادیم . دست بدی از دلیران دور باد و همواره شاد و کامر وا باشید . » زال از شادمانی سر از پا نمیشناخت . شتابان پیکی تیزرو بر گزید و نرد پدر پیام فرستاد که « بدرودباش که شاهنشاه کام ما را براورد . » سام از خرّمی شکفته شد . با سران سپاه و بزر گان در گاه به پیشواز زال رفت . دونامدار پکدیگر را گرم دربر گرفتند . آنگاه زال زمین خدمت بوسید وپدر را ستایش کرد و بر رای نیکش افرین خواند . سام فرمود تا جشن آراستند وخوان کستردند و بشادی شاهنشاه مبی گرفتند و پیام بمهرآب و سیندخت پرشا دنق کق رال مان اصامار کفت او وه وا آورد . اپنك چنانکه پیمان کردم با سپاه و دستگاه به کاخ ات و سد »۰ ب دال ۱[

سبتدحت را پیش خواند و نوازش کرد

ورودایه ۱ ی ای بسامان آمد . با خاندانی بزرگک و نامدار پیوند ساختیم و سرافرازی بافتیم . اکنون در گنج و خواسته را بگشای و گوهر بیفشان و جایگاه بیارای و تختی در خور شاهان فراهم ساز و خوانند گان و نوازند گان را بخواه تا آماده پدیرائی شاه زابلستان باشیم . » چیزی نگذشت که سام دلیر با فرزند نامدار وسپاه اره فرا مه تساه وان فا متا شا فتاه ام را چون بهشتی آراسته دید و در خوبی و زیبائیش فرو ماند و فرزند را آفرین گفت . سی‌روز همه بزم وشادی بود و کسی‌را ازطرب خواب پدننن. تگثشت: ... آ نام سام آ هنگی ی سیستان کرد و شادی پار ات . زال يك هفته دیگر در کاخ مهراب ماند را ناه

با رودابه و سیندخت و بزرگان و دلیران بزابل با زگشت .

شهر را آئین بستند و سام جشنی بزرگگ برپا کرد و بسپاس پیوند دو فرزند زر و گوهر برافشاند . سپس زال را بر تخت شاهی زابلستان نشاند و خود بفرمان شاهنشاه درفش برافراخت و آهنگ مازندران کرد .

۱۹

رسام دستان

چندی از پیوند زال ورودابه نگذشته | بوه که رودابه بارور گردید و پیکرش گران شد . هرروز چهره‌اش زردتر و اندامش فربه‌تر میشد » تا انکه زمان زادن فرارسید . از درد بخود می‌پبچید و سود تا گوئی آهن در درون داشت و با بسنگ آ گنده بود . کوشش پزشکان سود نکرد و سرانجام يك روز رودابه از درد بیخود شد و از هوش رفت . همه پربشان شدند و خبر بزال بردند . زال با دیدءٌ پرآب ببالین رودابه آمد و همه را نالان و گربان دید . نا گهان پرسیمرع را بیاد اورد و شاه شد و بسیندخت مادر رودابه مژدةٌ چاره داد . گفت تا آتش افروختند و اندکی از پر سیمرغ را بر انش گداشت در‌همان آن‌هوا هشن سییر ع از اسمان فرودآمد . زال غم خود را با وی‌درمیان گذاشت. سیمر غ گفث « چه جای عم واندو» است وچرا شیرمردی‌چون توبایدا ب‌در دریده بیارد ؟ باید شادمان باشی » چه ترا فرزندی شیردل و تامیجو و اهد ۹1

۱۷

وز آواز او چرم جنگی پلنگک شود چاك‌چاك وبخاید دوچنگی

ز آواز او اندر آید ز جای دل مر د جنگبی ینولاد ضای

ببالای سرو و به نیسروی پل بانگه ۰ ره ۹۹ رف هل

اما پرای آنکه فرزند برومند زاده شود باید خنجری آنجون آمانه کتن و زشکی تادل و یره سس | عخوانی : آنگاه بگوئی رودابه را بباده مست کنند تا بیم و اندیشه ازو دور شود و درد را مین و اقا تفارش هروا بشکافد و شبر بچه را از آن بیرون کشد . آنگاه تهیگاه را از نو بدوزد . تو گیاهی را که میگوبم با مشك و شیر بکوب و در سایه خشك کن وبسای و برجای زخم بگذار و پر مرا نیز بر آن بکش . آن دارو شفابخش است و پر من خجسته . رودابه بزودی از رنج خواهد رست . تو شاد باش و ترس و اندوه را از دل دور کن . »

سیمرع پری از بال خود کند و بزال سپرد وبپرواز درا مد . زال سخنان سیمر غ همه را بکار برد و پزشك چیرهم دست هم آنگاه که سیندخت خون از دیده مر بیخت ۳ تندرست و درشت اندام و بلندبالا از پهلوی رودابه بیرون 5

یکی‌بچه‌بد چون گوی شیر فش بسالا بلند و بدیدار کش

۱۱۸

_ ۹ با ۱

لا لووتی ۳

ت‌

1 کر ,۳۱ ۳ تب ء 1 ی 1 0 اد 1 ۱۱ ۲ ۳۹

۳۹ وا 3 ۲

ی

۰ ۳ ۳ َ/ 0 ۹ 7 1 1 ۳ پچس ‏ و-3 اي هبوت د

شگفت اندرو مانده بد مرد و زن

اورا رستم نام گذاشتند ودرسر اسر زایلستان‌و کابلستان بشادی‌زادن وی جشن آراستند و زر و گوهر ربختند و داد و دهش کردند . هنگامی که خبر بسام نریمان نیای رستم رسید از شادی پیام] ور را در درم غرق کرد . وشتم ار کوای کین نها دی عاشت: بر فم:دانة او را شیر میداد و هنوز او را بس نبود . چون از شیر بازش گرفتند باندازهُ پنج مرد خورش میخورد . باندلد مدتی برز و بالای مردان گرفت و پهلوانی آغاز کرد . در هشت سالگی قامتی چون سرو افراخته داشت و چون ستاره میدرخشید . ببالا و چهره و رای و فرهنگگ یادآور سام سل بود . سام که وصف رستم و دلاوری او را شنید از مازندران با لشکر و دستگاه بدیدار او آمد و اورا در کنار گرفت و آفرین گفت ونوازش کرد و از نیرومندی و فرٌ و پال او در شگفت ماند . چندین روز شادی و باده گساری نشستند تا انگاه که سام دستان و رستم را بدروه گفت و روانة مازندران شد . رستم بالید و جوان شد و در دلیری و زورمندی مانندی نداشت . يك شب رستم پس از آنکه روز را با دوستان تیاده گساری سرآورده بود در خیمه خود خفته بود . نا گهان خروشی برخاست . تهمتن از خواب برجست و شنید که پل سیید زال از بند رها شده و بجان مردم افتاده . بی‌درنگ گرز نیای خود را برداشت و روبسوی پیل گذاشت . نگاهبانان راه را براو گرفتند که بیم مر گی است . رستم یکی را بمشت افگند

و روبدیگران آورد . همه نرسان از وی گر‌بختند . آانگاه یا ى

گرز » بند و زنحیر در را درهم شکست و بسوی ژنده پیل بت ۰

۳

همی رفت تازان سوی ژنده پیل خروشنده مانند دربای نیل نگه کرد کوهی خروشنده دید

زمین زير او دیگگ جوشنده دید رمان دید آزو نامداران خوبش بر آن‌سان که‌بیند رخ گرگ میش تهمتن یکی بطم برزد و شیر نترسی:د و امد بر او دلیسر چو پیل دمنده مر او را بدید

بکردار کوهی بر او دوید براورد خرطوم پیل ژیان بدان تا برستم رسانه زیبان تهمتن یکی گرز زد بر سرش که خم گشت بالای که پیکرش

بلرزید برخود که پستون بزخمی بیفتاه خوار و زیون

و دنب ِ »_ ز دیگر زال چون از کرد رستسم

۲ گاه شد خیره ماند » چه آن ژنده پیل ۳ ازبا درآمده بودند . زال آنگاه دانست کهآ نکه کین نریمان را ستاند رستم است. اورا نزد خود خواند وسروروی اورابوسید و گفت « ای‌فرزنددلیر» توهرچند خردسالی بمردی و جنک آوری مانندی نداری . پس پیش ازانکه اوازه توبلاد شود و نامبردار شوی ودشمنان بخودا پندباید خون‌نریمان, نیای‌خود رابخواهی و کین ازدشمنان‌وی ستانی. در « کوه سپند» دزی

بلتدس بآسمان کشیده است که حتی عقاب را نیز بر آن گذر نیست . چهار فرسنگ بالا و چهار فرسنگ پهنای اشت . اندرون دژ پر از اب و سبزه و کشت و درخت و زر و دینار است و خواسته و نعمتی نیست که در آن نباشد . مردمش‌بی‌نیاز بو گردنکش‌اند . در زمان فربدون » نیای منوچهر , سر از فرمان شاه پیچیدند و فریدون.نریمان را که سرور دلیران بود بگرفتن دژ فرستاد . نربمان چند سال تلاش کرد و بدرون دژ راه نیافت . سرانجام سنگی از دژ فروانداختند و نربمان را از پای درا وردند . سام دلاور بخونخواهی پدر لشکر بدژ کشید و سالیانی چند راه را بر دژ بست » ولی مردم در نیازی به بیرون نداشتند و سرانجام سام بستوه امد و نومید باز گشت و بکام ترسید .

| کنون ای فرزند هنگام ۱ نو چاره‌ای‌بیندیشی و تا نامت بلندا و ازه ۳۹ در آن دژ بیفکنی و بیخ و بن آن بدا ندیشان را ی

سم درکوه سر ۳ سم و کت« نیک زا

گفت « ای فرزند» هوش دار ! چاره

آنست که تو خود را چون ساربانان بسازی و بار نمك برداری و بدر ببری . در دژ نمك نیست و انجا هیچ کالائی را گرامی‌تر از نمك نمیشمارند . بدینگونه ترا بدژ راه خواهند داد . »

رستم کاروانی از شتر برداشت وبرآنها نمك بار کرد و سلاح جنگ را در زیر آن پنهان ساخت و تنی چند ازخویشان دلیر خود را همراه کرد و روانه دژ شد .

دیده‌بان نان را دید و به مهتر در خبر برد و او کسی فرستاد و دانست نمث بار دارند . شادمان شد و رستم وبارانش را بدرون دژ راه داد . رستم چرب زبانی کرد و نمك پیشکش برد ومهتر دژ را سپاسگزارخوه ساخت . اهل دژ بگرد کاروان درا مدند و بخرید مك سر گرم شدند .

۳۳

چون شب درامد رستم با پاران خود بسوی مهتر دز تاخت و با وی دراویخت :

نهمتن یکی زد رس

پریسن رهین قن نو صحفت برش همه مردم دژ خبر بافتند سوی رزم بد خواه بشتافتند زبس‌دار و گیرو زبس موج‌خون تو گفتی شفقی زآسمان شد نگون نهمتن به تیغ و بگرز و کمند سران دلیران سراسر بکند

تا روز شد شکست در مردم دژ آفتاده بود و همه در فرمان رستم درام‌ده بودند . رستم بگردا گرد خود چشم انداخت دید خانه‌ای از سنگت خارا در دژ بنا کرده و دری از هن بر آن نهاده‌اند. گرز خود را فرود آورد و در آهنین را از حای انداخت . دید درون خانه بنای دیگری است : پوشیده بگنبدی » سراسر آ گنده بزر و دینار و گوهر . گوئی هرچه زر در کان و گوهر در درباست در آن گرد آورده‌اند .

بی‌درنگک نامه‌ای به پدر نامدار خود زال نوشت »

وزو آفربن بر سپهدار زال یل زابلی » پهلو بی‌همال تاه گوان ۱ پشت ابرانیان فرازنده اخص, کاویبان

آنگاه پیروزی خود را باز گفت که « یکوه سید یه اور ان فرو آمم ممتا هگا یر وق

۳

و آنانرا شکست دادم و بر دژ چیره شدم و خروارها سیم خام و زر ناب و هزاران گونه پوشیدنی و گستردنی بدست من افتاد . | کنون فرمان پدر چیست ؟ »

زال از مزده پیروزی رستم گوئی دوباره جوان شد . نامه نوشت و براو آفرین خواند که « از چون توئی چنین نبردی شایسته بود . دشمنان را درهم شکستی وروان نریمان را شاه در قعن تفر ستادق ها ۱ تفه عنشت | مهو گر ند است برآنها بارکنی . چون این نامه رسید بی‌درنگک بر اسب بنشین و پیش من باز گرد که بی‌نو اندوهگینم . »

رستم چنان کرد و شادان رو بسیستان گذاشت . کوی و برزن را بپاس پیروزیش اراستند و سنج و کوس را بنوا درا وردند» رستم یکاخ سام فرود آمد و آنگاه

بنزديك رودابه امد پس بخدمت نهاد از بر خالك سر ببوسیبد مادر دو پال و برش همی افربن خواند بر پیکرش

بیروری رستم | گاهی دادند . وی نیز شادمانی کرد و فرستاده بنامه درون گفت کز نره شیر نباشد 5 با دل

که دارد دلیری چو « ستان » پدر

بهنگام کرفخن و گنداوری

همی شیر خواهد ازو باوری

۱۲

دساهی لد ِ یا نو ویس

گذشت . ستاره‌شناسان درطالم او نا

کردند و مر گ وی را نرديك دیدند . شاهنشاه را ! گاه ساختند منوچهر موبدان و بزر گان در گاه را پیش خواند و آنگاه روبفرزند خود نوذر کرد و گفت « سالهای عمر من بحسد و پیست زسیده و زب ی دشمنان پیروز شدم و کین نیایم ایرج را از سلم وتور خواستم جهان را از آفتها پاك کردم وبسی شهرها و باره‌ها اس اکنون هنکام رفتن است وچون رفتم گوئی هر گر نبوده‌ام . آری» کامیابی گیتی فریبی بیش نیست . در خور آن نیست که دل بآن ببندند . تاج و تختی راکه فریدون بمن باز گذاشته بود ! کنون بتو وامیگذارم . چنان کن که از تو نیکی بیاد گار

و ۱۳۲

نیز بدان که جهان چنین آرام نخواهد ماند. تورانیان بیکار نخواهند نشست و گزندشان بایران خواهد رسید و ترا کارهای دشوار پیش خواهد آمد. در سختیها از سام نریمان و زال زر باری بخواه . فرزند جوان زال که | کنون شاخ وبال بر کشیده است نیز ترا 9 خواهد کرد و کین‌خواه ایرانیان ۳ بود .

شد ان نامور پر هنر شهربار بگیتی سخن ماند ازو یاد گار

کن‌جوین ۹ 5 از هگا هه عون تست هو جهسر و 4 ۵

بخو نخو اصی ایر ج 5 9 تورانیان و ی ی وا منوچهر پادشاهی دلیر و جنگ‌آور و توانا بود و تا او زنده بود تورانیان پارای دسشبر د نداشتند . چون منوچهر در گذشت وپشنگک سالار تورانیان! گاه شد شکست تورانیان را بیادا ورد واندیشه‌خونخواهی دردلش زنده شد . پس نامداران کشور و بزر گان سپاه را از گرسیوز و بارمان و گلباد و وبسه گردآورد و فرزندان خود افراسیاب و اغربرث را نیز پیش خواند و از سلم و تور و بیدادی که از اپرانیان برآنها رفته بود سخن راند و گفت که میدانید: که باما چه کردند اپرانیان بدی را بستضه یعس میان کنون‌روزتیزی‌و کین‌جستن‌است رخ ازخون دیده گه شتن است

۱۳۹

افراسیاب با قامت بلند و بازوان زورمند و دل بی‌باك مامت هلو نان توران فد ار سا یی عفرش برستات لو ی ماو مت که شایسته جنگ شیران منم هم اورد سالار ایران منم ا گر نیای من « زادشم » تیسخ بر گرفته بود و با ین حنگیده بود این خواری بر ما نمیماند و ما بندة ایرانیان نمی‌ماندیم . | کنون هنگام شورش ‏ وکین جستن و رستاخیز اه پشنگگ از گفتار پسر شاد شد و جنگ را کمربست و فرمود تا سپاهی گران بیاراستند و افراسپاب را بران سپهبد کرد و بتاختن بایران فرمان داد . اعر بر ث» بر ادر اف اسیاب حر‌دمند و بداردل نود . « ای‌پدر, | گرمنوچهر ازمیان ایرانیان رفته سام زنده است و پهلوانانی چون قارن رزمجو و کشواد نامدار آمادهٌ نبرداند . توخودمیدانی که پرسلم وتور از دست ایرانیان چه گذشت . نیای من زادشم با همه شکوهی که داشت از شورش و کین خواهی دم نرد . شاید بهتر آن باشد که ما نیزنشوربم و کشوررا بدست|شوب‌نسپاريم.» اضاقت یولع :داوم بود . گفت «آنکه کین نیای‌خود رانجویدنژادش درست نیست. افراسیاب‌نره‌شیری‌جنگنده‌است‌ویکین ۰ پدران خود کمرسته . تو نیز باید با او بروی ۱ در بیش وکم کارها با او رای بسزنی . .چون بهار فرارسید و گیاه بردشت روئید و جهان سبزه‌زار شد » سپاه را بسوی امل

۱۳۷

بکشید . از | نجا بود که منوچهر بتوران لشکر کشید و بر ها تا مت ور هقی کین منسته استها رات باكك است ؟ نوذر فرزند منوچهر را بچیزی نباید گرفت ؛ وان اه از هه شهاک ای ی تاره بر اس دست بیایید تا روان نیا کان از ما خشنود شود . »

ی کشدن افراسیاب با لشکری انبوه رو سوی

4

فراسیاب یرت _ که سپاء افراسیاب از جیحون گذررکرد.

فا اد آق ن. اادع کشت از سای یت ارزو بسوی دهستان گذاشت . قارن رزمجو بر سپاه ایران سالار بود اد سکن تساه اناوت

افر اسیاب پیش از آنکه رف دهستان برسد دوتن از سرداران خود « شماساس » و « خزروان » را پر یت و آنانرا باسی‌هزار ازجنگاوران تورانی رهسپار زابلستان کرد. در همین هنگام خبر رسید که سام » پهلوان نامدار ایرانیان » در گذشته است . افر اسیاب سخت شادمان شد و بیدرنگ نامه ببدر فرستاد که سپاه نوذر همه شکار مایند » چه سام نیز از پی منوچهر در گذشت و من تنها ازو بیمناك بودم . چون او نباشد

کار دیگران را آسان میتوان ساخت . ۱ 7 چون سپیده سرا زکوه برزه طلایهُ لشکر رزم پارمان وقباد . توران نزديك دهستان رسید . هر دو سیاه آرایش جنگ ساز کردند . میان دو سپاه دو فرسنگ بود . بارمان » فرزند وسه » پیش راند و بر سیاه ایران نگاه کرد و سراپرده نوذر را که در برابر حصار دهستان‌بر افراشته بودندبا ز شناخت و آنگاه‌باز گشت‌وباف ر اسیاب 5 هنگام هنر آزمائی است » هنگام آن نیست که ما هنر و تیرروی خود را یو شیده بداریم . اگر شاه فرمان دهد من نزد سپاه ایران بتازم و هماورد بخواهم تا ابرانیان دستبرد ما را

۱ ۳۸

پیازمایند . » ۱ اغربرث گفت «ا گر بارمان بدست ابرانیان کشته شود دل سران سپاه شکسته خواهد شد و سستی در کارشان روی خواهد داد . شاید بهتر آن باشد که مردی کمنام را ای وی بمیدان بفر ستیم . » افراسیاب چهره را برچین کرد که د این برما ننک است . » آنگاه با تندی ببارمان گفت « نو جوشن بپوش و کمان را بزه کن و پا درمیدان بگذار . بی گمان تو برآن سپاه پیروز خواهی شد . » بارمان رو بسپاه ایران گذاشت و چون نزديك رسید قارن را | واز داد که « آزین شکر نامدار که را داری تا با من تبر د کند ؟ » قارن بدلاوران سپاه خود نگاه کرد اما از هیچکس جز برادرش قباد کهنسال پاسخ برنیامد . قارن دژم شد و از اینکه جوانان لشکر لب فروبستند و کار بقباد سپید موی افتاد ارته ترهش اف کرو :2 ای قساد ؛ سال تو بجائی رسیده است که باید دست از جنگ بکشی . بارمان سواری جوان و شیردل است . اکنون هنگام نبردآزمائی تو نیست . تو سرور و کدخدای‌سپاهی و شاه به رای و تدییر تو تکیه دارد وی یی ای تا کون یبن يب امید از کف خواهند داد . ور وا زیر ی وا تقو ای بر آدر » تن ادمی سرانجام شکار مرگ است . اما کسی که دلیری و 0 ال ۳ وود من از روز گار منوچهر شاه در جنک بوده‌ام و دل در گداز داشته‌ام . یکی بشمشیر کشته میشود یکی در بستر زمانش بسر میرسد » تا تقدبرچه باشد . اما چون هیچکس زنده‌با سمان گذر نمیکند مر کی را آسان باید گرفت . اگر من ازین جهان فراخ بیرون افتادم سپاس خدایرا که برادری چون تو بجا مسگذار + .

۱۳۹

پس از رفتنم مهربانی کنید و سرم را بمشك و کافور و گلاب بشونید و تنم را بدخمه بسپاربد و ارام گیرید و بیزدان یمن شوید . » این یگفت و روانه اورد گاه شد . بارمان تورانی تيز نواعت ز زمانت فرارسیده که بکارزار من امدی . پیداست که روز ار با جان تو ستیز دارد . ( قباد گفت « هر پهلوانان بر یکدیگر خروشیدند و پیکار کردند . بهرجام پیروز شد بارمان متقان یی اتف اه‌مان که سل کف تام آو بر گشاد وقتی خبر بقارن رسید که برادرش قباد بدست بارمان کشته شد خون در برایر چشمش جوشید . سپاه ابران را ازجا بر کند و رو بسپاه توران گذاشت . از ان سوی نیز گرسپوز سپاه توران را بمیدان راند . دو لشکر بسان دو دربای چین تو گفتی که شد جنب‌جنبان زمین وان است‌انو. سره شام نه خورشید بیدا نه تاشده ماه ف یت سم الشاس کین سنانهمای اهار داده بضون

افراسیاب چون دلاوری قارن را دید خود بمیدان و فا اه تساه ار و چندان نمانده بود که قارن بافراسیاب رسد که شب سایه انداخت و روز بپایان رسید و تیر گی شب دو سپاه را باسایش خواند . ۱ سردنودذر قارن از کشته شدن قباد و دستبرد 9-۵ افراسیاب دلخون بود . با نوذر گفت که افراسیاب «کلاه جنک را نیای تو فریدون بر سر من گذاشت نا زمین را بکین‌خواهی ابرج درنوردم . از آّن زمان تا کنون نن خود را پیوسته در برابر مر گگ داشته‌ام » کرت کار را وا باه اي نم ار متنهاههام:: کبهن برادرم تباه شد . سرانجام من نیز جز این نیست . اما تو باید که شادان و حاودان باشی . » پس سیاه را اما ود ورگ و چون خورشید برخاست لشکر ایران و توران باز در برابر یکدیگر اپستادند و بغرّیدن کوس درهم اویختند و چون رود روان از یکدیگر خون ریختند . چنان گردی از دو لشکر برخاست که روی آفتاب تبره شد . هر سو که قارن اسب میراند سیل خون میربخت و هرسو که افراسیاب روی میاًوره کشتگان بر زمین می‌افنادند ۰ نودر از دل سیاه سو ی افر اسیاب راند و دو سالار چنان نیزه بر نیزه آنداختند سنان يك بدیگر برافراختند کد در هم نیبجد از انگونه مار جهان را نبود این چنین پاد گار

تا شب فرارسید کارزار بود . سرانجام افراسیاب بر نو ذر پیر ور شد و سیاه ابر ان درماند و روی از کارزار بیچید.

نوذر پر از درد و غم بسراپردة خویش امد و فرزندان خود

۱۳۱

طوتشق کشهی:ز شن تقو انته آت دز دنته: آورقو. کفت « پدرم منوچهر مرا گفته بود که از چین و توران سپاهی به ایران خواهدامد و از آنان گرند بسیار بایران خواهد رسید. ا هن ات ان هر تشه نان رن مرا وستده است‌و هرن نکر ان رنانه. کوی کاتن کهقو بارس انت: شا باید بی‌درنگک از راه اصفهان پنهان بسوی پارس روید وخاندان مرا بر گیرید و بالبرز کوه بیاورید و در کوه جای دهید تا از گرند افراسیاب ایمن باشند و نژاد فربدون تباه نشود . یکبار دیگر نیز با سپاه دشمن خواهیم کوشید . تا انجام کار چه باشد. ار دیگر دیدار روی نداد و از لشکر ما پیام خوش بشما تست قما فل وق زا عم هیا نت بق ان زور ان ها بوده چنین بوده و کشته و مرده سرانجام یکسانند . » آنگاه شهر بار دو فرزند را در کنار گرفت و اشك از دیده ریخت و آنان را بدرود گفت و روانهُ پارس کرد. دو روز هر دو سپاه به آرایش جنگ و پیراستن تیغ و ژوبین پرداختند . روز سوم باز دو لشکر بهم تاختند . نوذر و قارن در دل سپاه جای داشتند و شاپور و تلیمان نگاهبان راست و چپ آن بودند . از بامداد تا نیمروز کارزار گرم بود وپیروزیآشکار نبود . چون خورشید بمفرب گرائید تورانیان شیر .کار و36 . شاپور ازیا دز امه تهب رم افتان وسیاه او پرا فنده شدند وازنامداران ایران نیز سیاری بخاك افتادند . نوذر وفارن چون دیدن د که بخت باسپاهاب ران‌بار نیست از دشمن باز گشتند و در حصار دهستان پناه جستند . با حصار گرفتن نوذر دست سیاه ایران از دشت کواه کردید وراه جنکت برسواران سیاه سته شد . هر وشرری افراسیاب چون چنین دید بیدرنگ سپاهی از سواران خود را براراست و بادمات روخان ( زاف اتتالان و9۵

۳

فرمان داد تا شب هنگام بسوی پارس برانند و بر بنه وشبستان سپاه ایران دست پابند و زنان و فرزندان آنان را بگیرند و بدینگونه پشت لشکر نوذر را بشکنند .

قارن دریافت که افراسیاب‌سپاهی بگرفتن بنه وشبستان فرستاد . جوشان و دژم نزد نودر امد که « این ناجوانمرد اف تایه ی ی کت اکن سعادی اس شتا نها زا بگیرد و زنان و فرزندان ما را گرفتار کند ترا شون نامداران ما پای جنگت نخواهند داشت و این ننک بر ما خواهد ماند . پس بدستور پادشاه من در پی این لشکر برو) ار تفر دق فوایت تخصاز اه فحو وی ابیت و سپاه هست . تو نگران مباش و در اینحا درنگگ کن . »

نوذر گفت « این صواب نیست . سپهدار لشکر توئی و سپاه بتو استوار است . من خود در اندیشه شبستان بودم و طوس و کستهم را رهسپار پارس کردم و بزودی ایشان به شستان خو اهند رسید . تو دل غعمین مدار . »

تام دوش شیر ان ام و ان یت بر اما تون تا تفر سار ان ود ان اسان ار ام اف رو قارن| مدند ويك‌سخن‌شدند که «بایدسیاه‌را سوی‌پارس بکشيم» مبادا زنان و کود کان ما بچنگک تورانیان بیفتند . » سرانجام قارن و « کشواد » و « شیدوش » براین‌فرار گرفتند وچون نیمی از شب گذشت با سپاه خود روبسوی پارس نهادند .

شا واه ید سیید رسیدند که د کژدهم » از سرداران اپران نگاهبان آن بود . دیدند بارمان سپاه بسوی دز کشیده و راه را سته است . قارن را شور کین در دل جوشید و جامه نبرد بتن کرد و آماده خونخواهی برادر شد . بارمان چون شیر بیرون جست وبا قارن درا ویخت , اما قارن وی را زمان نداد و پزدان را یاد کرد و نیزه را بر کشید و چنان بر کمر گاه او فرود آورد که بنیاد و پیوندش از هم گسست و کشته بر

۱۳

خاك افتاد . سیاه وی نیز شکسته و پرا کشده شد و قارن و لشکرش رهسپار پارس شدند . نیز 3 مه ه. چون نوذر دانست که قارن بسوی پارس کرفتارشدن‌نودر زته اشتت قوف فان ی ماش و | ندانت تصش تال نس شاه ویر سخاست ۵ ا رصان تور ای ارف ین ره اف اسات امد تند از پی او تاخت . همه شب میان دو سپاه جنگ و گربمز بود . سرانجام نوذر گرفتار شد و با همزار و دوبست تن از اه ار ان قرافر سای اسان وف اصات ۱ نا اور بند کرد و بجایگاه خود آورد. اما هر چه جست فارن را در آن میان ندید . گفتند قارن رهسپار پارس شده است . فرمان وا با رها تفش ام ی ایا ی ی اه بارمان را قارن برخاگ انداخت و اکنون کشته افتاده است . دل افراسپاب بدرد امد و خور و خواب بر او تلخ شد . سپس بپدر بارمان » ویسه . گفت داين کار توست که از پی قارن بشتابی و خون فرزند را ازو بخواهی . » ویسه با لشکری رزمخواه رهسپار پارس شد . در راه به نبرد گاه پسرش رسید و فرزند خود را نگونسار و دربده درفش بر خاك افتاده دید . خوش بجوش آمد 9 گرم قارن ناخت . قارن از پارس بیرون میا مد که دید گردی برخاست و سپس درفش سپاه نورانیان از میان گرد پیدا شد . وسه از دل سیاه اواز داد که ( نخت و تاج شما بر باد رفت و ابران همه در چنگي ماست . چون پادشاه گرفتار شد تو کسا یه انز ( پاسخ امد که « من قارنم . مرد بسم و تم کار سا سا و یت ( اسها را از جا برانگیختند و کارزار در گرفت . چیزی نگذشت که قارن چیر گی شکار کرد و ویسه نانوان شد . یس پشت بکارزا ر کرد وروی بگریز نهاد و گربزان پیش‌افراسیاب

۱۳۵

رفت و داستان پیروزی قارن را باز گفت .

سیاهافراسیاب سیاهی که‌افر اسیات بسرداری«شماساس » و«خزروان» رهسیار زابلستان کر ده ۳ در زایلستان بسوی سیستان وهیرمند تاختند . زال زر در تیمار مر گگ پدر بود و آئین سو گواری بجا میاورد و کارها بدست مهراب » امیر کابل و پدر رودایه », سپرده بود . مهر اب مردی خر دمند و هشیار بود . چون دانست که ساه افراسیاب نزديك رسیده است پیکی با زر و دینار نزه شماساس اه فسات ها سس روا اه بش تا ان اک وا سای سا فربدون خشنود نیستم . برای | نکه از گزند ایمن باشم به‌پیوند با ژال خرسند شدم و جز آن چاره نداشتم . از غمی که بزرال روی آورده است خشنودم و امیدم آنست که روی او را دیگر نبینم . | کنون که وی در بند سو گواری است همه زابلستان در دست من است . | کنون از تو زمان میخواهم که فرستاده‌ای بشتاب نزد شاه افر اسیاب‌بفرستم وارمغانی که درخورشاهان‌است پیشکش کنم و او را از راز دل خویش آ گاه سازم . ار افراسیاب فرمان دهد که تزد او بروم بندگی خواهم کرد و پیش نختش بپای خواهم ایستاد و شاهی خود را یکسر به وی خواهم سپرد و گنجینه خود را نزد او خواهم فرستاد و شمسا پهلوانان نیز رنجی نخو اهید داشت . » مهراب چون دل سردار تورانیان را بدینگونه گرم سار ارو ی ریت ی تفر خن رال رای 6 «ديك دم مپای که دو پهلوان تورانی با سپاهی چون پلنگان دشتی بسوی هیرمند کشیده‌اند . اگر پك زمان درنگ کنی کام دشمنان بر خواهد آمد . »

۳۳۹

شرد ال زال بی‌درنگ بالشکری‌جنگجوی بسوی ۰ با ناوات زان آز با سپاه توران نت شادشنای کفت ۱۸ تفن ویر نا ار نیست . پیش من خزروان و يك مشت خالك هر دو یکی است . یقت اه ی دم شور نان ماخ زد نا بدانند هم ثبر د یار تا پس شبانگاه کمان خود را ببازو افگند و نزديك سپاه دشمن رفت و جائی را که گردان و پهلوانان فراهم بودند نشان ساخت و سه چوبه تیر هر يك بسان شاخ درخت بر سه جا از لشکر گاه نوران انداخت. خروش بر آمد و گیروداربر خاست. چون روز شد و چوبه‌های تیر را نگاه کردند.

تحفتتد کا وه قتر رال ات واسن نراند چنین در کمان هیچکس

یساش مت « ای خزروان » ببهوده دست بحنگ : بردیم و مهراب و سپاهش را از میان برنداشتيم . اگر رزم کر ده بودیم دجار زال نميشديم . | کنون کار ما دشوار شد. » خزروان گفت " رال کت رال مک تست نه اهریمن او هه ی ان آم را وا ارو ما۲

روز دیگر آواز کوس و نای برخاست و دو سپاه در برابر یکدیگر به صف ایستادند . خزروان پیشی گرفت و با گرز و سپر بسوی زال تاختن کرد و عمود خود را سخت بر پیکر زال فرود آورد . جوشن زال از هم درید و فروربخت. زال خشمگین شد . خفتانی ببر کرد و گرز پدرش سام را برداشت و باسری پرشتاب وجگری پرجوش رو به‌نبردا ورد. خزروان چون شیری یه امس | مت رال است وا

برانگیخت و گرد برآورد و گرز را برافراخت و چنان به‌نیرو برسر پهلوان نورانی فرودا ورد که ازخونش زمین چون پشت

۱۳۷

ی ۳

و

فلت ره هی موز امن ان خر مت ها

شماساس از نیع ره نهان کرد.. رال ۳ ام داز قی یز تورانی را دریافت . گلباد چون کُرز و شمشیر دستان را دید خود را از میدان بیرون انداخت مگر جان بدر برد . زال کمانرار کشیو دنیب ۵ کرهه کمر ناه بلباه‌را تعانه رک رن چنان پرنیرو بود که زنجیر و پولاد جوشن را دربد و میان گلباد را به کوهه زین دوخت .

چون خزروان و تلباد از پا درا مدند و خوار برزمین اقا وت شا اب ره اسان رت ان هسام فوان سا کته رت ری رال شم ادن نی بان ااهین‌ور سره انبوهی از نان را برخاك انداختند . نیمی که بازمانده بودند تادراو فستة کمر فسوی افر اسیاب نهادند . از بخت بد در راه بقارن برخوردند که سیاه وسه را شکست داده و ای فد بود . قارن چون سیاه تر کان را دید دانست جه اس زاهواصاان رنه سس ترا حفث دست به نیز ه برردند و در مبان تورانیان افتادند و تیغ درانان نهادند . از انهمه لشکر تنها شماساس و تنی چند جان بدر بردند و خبر بافر اسیاب آ وردند

۵ », ۳1 ۱ ن‌نودر چون‌افر اسیاب] گاه 2 سرداران وی بدست افراسیاب

چنان کشته شدند و سپاهیان ایشان ازپا در مدند خشم بر او چیره شد و بر آشفت و گفت « من چگونه برتابم که نوذر پادشاه ابرانیان درچنگک من گرفتار باشد و سالاران وپهلوانان من بدست سپاه او کشته شو ند . چاره ثیست جز آنکه کین بارمان و دیگر پهلوانان را از نوذر بخواهیم . »

پس به دژخیم فرمان داد تا نوذر را بیاورد . گروهی ازسپاه روی بنوذر آوردند و بازوان اورا سخت بستند وبرهنه سر و بر گشته کار او را بخواری از خیمه بیرون کشیدند و نزد

۱۰

افر اسیاب | وردند. نوذر دانست که روزش سر آمده . افر اسیاب از دور که نوذر را دید شرم از دیده شست و زبان ببد گوئی گشود و از کته شدن سلم و تور بدست منوچهر یاد کرد و آنگاه برآشفت و شمشیر خواست و بدست خوبش شهربار را گردن زد و نش را خوار برخالك افگند .

بدینگونه یاد گار منوچهر از جهان ناپدید شد و تاج و تخت ایران از بادشاه تهی ماند .

بس از کشتن نوذر بستگان و پاران وی برنحت نشُستن ۳ که گرفتار شده بودند پیش کشیدند افراسیاب ۲ ۳ دم م فیسغ بگذراند ان متا

خواستند و اغریرث پا در میان گذاشت و بخواهشگری ایستاد که « اینان بی‌سلاح و دست بسته ۱ فتارند و کشتن گرفتاران رازن زا تمس ریت ا هن غاری را زندان ایشان کنم و بخواری در زندان بمیرند . »

افراسیاب پدیرفت و بندیان را به اغربرت سپرد و فرمان داد تاا نان را ب زنجیر کشند و به‌ساری برند و در زندان ناهدآر تن

| ان ار اهتسان 1 سوی ری برد و کالاه ی هش فا

ام ندددال ۱۲ رسید که بسدر ۱ ۱ 0 ۳ اسیاب تورانی

۰ _-_ و ۵ ی اس ارس ان ار ما وس وگواری روبسوی زاباستان گذاشتند . چون بزال رسیدند زاری و مویه اغاز نهادند :

که رادا » دلیرا , شها ء نوذرا گوا ء تاحدارا » مهبا. داورا

۱:۱

۱ تس ار 90 دس افما رن سر فاحداران و شاه حجهان

نزاد فربدون بدو زنده بود رمین تنعل اسب و را ده بو د

همه نیع زهراب گون بر کشیم

5

دأد ی « روان شهر بار رخشنده باه , ما همه سر انجام تا ام ی ها سای سس از تاه جدا کر دند " نیغ در نیام نخواهم کرد و پای از ر کاب نخواهم کشید تا کین نوذر را نستانم و پاران او را از بند بند رها نکنم .

این 2 سیاه جو د از حای اک دادن ۱6 قرو ان ایر ان که در ند دند گا بایان کار اعربرث ی و و زود رسید کد زال ودیگر دلیران بجنگجوئی شد و در نهان ی نز د اع زفر نت فرسشتنا این دز ) ام بح نیکنام » ما را پایمردی تو زند گی بخشید و همه سپاسگزار له انم . و میدانی که زال و مي 0 در ز اقلا ا تا بجایند و سالارانی چون قارن و برزین و خراد و کشواد دست چون‌عنان آزین سو بتابند خشم افر اسیاب تیز خواهدشد ودلش دا بر شتاب خو اهد کشت و حاأن ما را شاه خواهد کر د. ار اس هه زا از ها اما ده شو یم و ها و 2 تسسابی بر او او باشیم 0 اعربرت پاسخ داد که « ات جاره درجور ست . اگر ی دشو‌نی جه‌د را 8 افر اسیاب ۳ کر ده‌ام و وی

بر من خشم خواهد گرفت . اما چاره‌ای دیگر خواهم کرد . اگر زال زر سپاهی بسوی آمل و ساری بفرستد من با سپاه خود از امل بیرون میروم و این ننگ را برخود می‌پذیرم و شما همه را باو می‌سیارم . »

رز ناشن ,ونر ها زونه ری شرژی نف دستان فرستادند که « اغربرت پار ماست وییمان کرده است که اگر سپاهی از سوی تو بمازندران آید وی با سپاه خود به ری رود و جان گروهی رها شود . »

زال چون پیام بندیان را شنید بلان و پهلوانان را گرد کرد و مرد جنگ خواست . کشواد خواستار این پیکار شد و با سپاهی یرخاشجوی از زابل رو به امل نهاد . اغریرت چنان که پیمان کرده بود با سپاه خود بسوی ری راند و بندیان اپران را در ساری گذاشت .

چیزی نگذشت که خبر بزال رسید که کشواد بستگان

و پاران نوذر را رها ساخته و با آنان باز گشته است . همه شادی کردند و بندبان را گرامی شمردند و در کاخ‌ها و ایوان ها تا ها زره

اما چون اغربرث از مازندران به ری امد افر اسیاب از اراد تا ۱ ام شش ارت درف که ان ان ی چه حای خردمندی و اهسته کاری بو د؟ کین‌خواهی و خردمندی را نمیتوان بهم آمیخت .سر مرد جنگجو را با خرد چه کار . » اغربرث ارام گفت « آفهی: | در دیده شرم باید . تاج و نخت بسیاری را بدست میافتد اما با هیچکس نمیماند . کسی را که به بدی دسترس می‌افتد باید پزدان را بیاد ارد و از بدی بیر هی د . »

اف اسیاب در سخن درماند که اغربرث از شرم و جرد سخن می گفت و وی دستخوش‌خشم و کین بود. خونش بجوش امد وچون پیل مست برآشفت وتیغ از میان بر کشید وبرپیکر

۱:۳

برادر فرود آورد و او را دو نیمه کرد. یاد شاهی و سای هیبنت اقر سا اه طوس و گستهم نزد زال بزابل رفتند . وکرشاسب دلاوران و نامداران دیگر چون فارن و بررین و کشواد بیز بدر گاه وی روی | وردند تا چاره‌ای بکار ایران بیندیشند . خوت اع هت یت ار اساتب. کیان | اه شد آنرا نشان بر گشتن بخت از افراسیاب شمرد و سپاهی گران برداشت و با دیگر نامداران ویهلوانان اززابلستان بیر ونآمد. افراسیاب که چنین شنید لشکر بسوی وی‌کشید . دو هفته میان دو لشکر جنگ و ستیز بود . ۱ شبی زال با بزر گان و دلیران ایران در کار افراسیاب رای میزدند . زال گفت هرچند پیروزی نبرد بجنگکازمائی پهلوانان ودلاوران باز بسته است اما لشکر و کشور را یادشاهی جردمند و بیداربخت باید که کارها را بسامان ارد . اگرطوس و گستهم فر شاهی داشتند و بشاهی شایسته بودند از انان سزاوارتر کس نبود . اما ما را شاهی از نژاد فریدون باید که فرْء ایزدی با وی بارباشد وپرنو خردمندی از گفتارش بتابد . پس از انکه درین سخن بسیار رای زدند سرانجام ببادشاهی « زو » فرزند طهماسب از نژاد فرربدون که مر دی جهاندیده وسالخو رده و نیکخواه و یز دان‌بررست بود همداستان شدند و او را بشاهی بر داشتند . هنگامی که ایرانیان و نورانیان در جنگ و گریز بو دند کی ای ی زوا | رت ومردم‌وسیاه‌در ننگنا افتادندو کار برآ نان دشوار شد . پنج ماه بدینسان گذشت . سپاهیان از دو سو بستوه آمدند و فریاد ناخشنودی برآوردند و بر ان تیه که ارس ات 5 از بخشش از ایستاده است . ازجنگیان هر دوسپاه فرستاده نزب زو آمد که « ازستیزه

4

سیر شدیم و از رنج و اندوه بجان امدیم و کار بر همگان تن شده . یبا تا کین کهن را از دلها برانيم و مرز دو کشور ی هه ار اه اد ار

زو پذیرفت . جیحون را مرز دو کشور قرار دادند و ستیزه کوتاه شد و زال بزابلستان باز گشت . ابر نیز برزمین سایه افگند و رعد غرید و باران فروبارید و کوه و دشت پر آب و سبزه شد و فراخی پدید آمد .

سایق ایو اساشن, کنشت:ه ناه کوی جهان از آسود گی سیر شد رو

وا ی توس

افراسیاب که از مر کی زو آ گاه شد با ز کینه دبربنه را نو کرد و کشتی برآب انداخت و لشکر به ری آورد و تا ۳ ؛ ز ددم ول مار و لشکر پیوسته بود.

گرشاسب نیز پس از نه سال یادشاهی در گنذشت . در همه این سالها بشنگ با فرزندش افر اسیاب سر گران و دژم بود و فرستاد گان وی را نمی‌پذبرفت و روی بدو نمی‌نمود چه‌جانش از مر گ پسر دیگرش اغربرث که بدست افر اسیاب کشته شد پردرد بو د .

درین‌هنگام نا گهان پیامی‌ازپشنگ بافر اسیاب رسید که «۱ کنون زمان کارزار است : نخت ایران از شاه نهی است و نا کسی بشاهی ننئسته از جیحون گذر کن و ناج و نخت ابران را بچنگ آور . »

٩‏ _ مه و هه رس ردبم

ادی نو م ۳ ۰ ۰ ۳ 7

کر ی ار اسان اقتا هه در شاسیتار درس بود و جانشینی نداشت و ایران بی‌خداوند بود . خروش از مردمان برخاست و گروهی از آزاه گان روی به زابلستان نزد زال نهادند وچاره خواستند و از بیم پربشانی سخن درشت گفتند که « کار جهان را آسان گرفتی . از هنگامی که سام در گذشت و نو جهان پهلوان‌شدی يك روز بی‌درد و رنج نبودیم . باز تا زو و گرشاسب بر تخت بودند کشور پاسبانی تا ۱ نیز رفته‌اند و سیاه ار و هنگام انیت اه امعم ان ۲ زال درپاسخ. گفت « ای مهتران » از زمانی که من کمر بجنگک بسم سواری چون من بر زین ننشست و کسی را در برابرم یارای ستیزه نبود . روز و شب بر من در جنگ یکسان بود و جان دشمنان يك آن از اسیب تیغم امان نداشت . اما | کنون دیگر جوان نیستم و سالهای دراز که بر من گذشته پشت مرا خم کرده . ولی سپاس خدابرا که ا کر من پیر شدم

۱:۷

شأخجو ای از ده آدمن رسته است:» یف ز نم وس | کنون جون

ند و مین ما لته است: :یر شیر دازف و مادء تیک | رها ی

است . باید اسبی که در خور او باشد برای او بگزینم وداستان

ستمکاری افراسیاب و بدهائی که از وی باپران رسیده است

باد کنم و او را بکین‌خواهی بفرستم . »

همه بدین سخنان شادمان و امیدو ار شدند .

۰ کر اه اشکی تتزو مرستو شاه

سدت رس و با کوخ سیاه پر داخت و ۹9

پیش رستم آمد ۳ 0 ( فرزند » هر چند با این جوانی هنوز

هنگام رزمجوتی نو نیست و و هنوز باید در پی بزم وشادی

باشی اما کاری دشوار و پررنج پیش امده است که به رزم تو

نیاز دارد . نمیدانم پاسیخ تو چیست ؟ »

امسر امه زره ی رتشا

فراموش کرده‌ای . گمان داشتم که کشتن پیل سپید و گشودن

دژ کوه سیند را از باد نبرده باشی . | کنون هنگام رزم و

جنک زمائی من است نه بزم و رامش . کدام دشمن است که

من از وی گریزان باشم ؟ »

زال. مت ام فر رنت:ق لیر اسان عنل نستفاتو در

کوه سپند را از یاد نبرده‌ام ولی جنک زمائی با افراسیاب

کاری دیگر است . افراسیاب شاهعی ژورمند و دلیر و

پر خاشجوست . اندیشه او خواب و آرام را از من ر بو ده

نمیدانم ترا چگونه به نبرد با او بفرستم . »

چنین گفت رستم بدستان سام که من نیستم مره ارام و جام

چنین یال و این چنگهای دراز نه والا بود پروریدن بناز

۱:۸

ارت کین استاه رس وت بود پار بزدان و پیروزبخت هر آنگه که جوشن ببر در کشم رات در انکدفت ار ی ام یکی باره باید چو کوه بلند چنان چون من ارم بخ کمند یکی گرزخواهم چوبك لخت کوه که از فوران رین سرآن‌شان بکوبم بدان گرز بسر شکسته کنم من بدو پشت پیل ز خون‌ رود رانم چو دریای نیل

دار ان و تا نو 3 ات ‌" ۳ مه در خور توست گرز پدرم سام نریمان است که از گرشاسب پدر نریمان بیاد ار مانده است . این همان گرز است که سام نامدار در ماز ندران با ار ان از 9 و دیوان‌ان سامان را بر خاک

رستم شاد شد و سپاس گزاشت و گفت « اکنون مرا ً نوچ ۱1 سمحآآ, عسي 1 ۱ اسبی باید که پال و رز و کوپال مرا بکشد و در نبرد دلیران فر و نماند ِ«(

زال فر‌هان داد تا هر چه له است.فر. زایستان و کابلستان بو د از ۳۳ رستم لا ۳ وی اسبی بدلخو اه بگربند .

چنین کردند . اما هر آسبی که رستم پیش میکشید و هن یز مین هیر سید # ۹ مادیانی بیدا شد رورمسد و

۱۹

ی

ی رام 3 0 2 ی

دو گوشش چو دو خنجرابدار

در بس مادبان کره‌ای بود سیه‌چشم و بر تك » میان باريك و خوش گام :

از ان راز تا ان چو بر ک ئل سرخ بر زعفران به تیروی یبیل و سالا هون نز هر ه ۳9 شیر 9 دستئون

رستم چون چشمش برین کرّه افتاد کمند کیانی را خم داد نا قور ان ی .2 ر ر ببری که چویان لوا حفتم ‌) منوت انش یر ان :زا مگیر ۰ رستم پرسید « این اسب کیست که تتجتورازن | دس داغ کسی شتا 2 چوپان گفت « خداوند این اسب شناخته نیست و دربارء آن امد تا ی سا . نام ۱ وس چون آب و در تیزی چون |تش است . اکنون سه سال است که رخش در خور رین شده و چشم رز ان در پی آوست . اما هربار که مادرش سواری را فقنت رش ی و اهشات چون شیر بکارزار درمياید . راز اين برما پوشیده است . اما تو بپرهیز و هشدار

که این مادبان چون درا ید بحنگ بدژد دل شیر و چرم پلنگگ ‏

رستم چون این سخنان را شنید کمند کیانی را تاب داد و پرتاب ك ون کره رادر بند آ ورد . مادیان باز کیت و چون پیل دمان بررستم تاخت تا سروی را بدندان بر کند . رستم چون‌شیرژیان‌غر شکنان با مشت بر گردن مادیان کوفت.

۱۲

مافیان رشق رات مادم ا هی و رون پیچید و بسوی گله شتافت . رستم خم کمند را تنگتر کرد و رخش را فراتر آورد و آنگاه دست بازید و با چنگک خود پشت رخش را فشرد . اما خم برپشت رخش نیامد » گوئی خود ار کرو فیس ۱ اه رادمان فد در ون هه ین کار عسامان ات ناه چون باد برپشت رخش جست و بتاخت درامد .

سپس از چوپان پرسید « بهای این اسب چیست ؟ » چوبان گفت « بهای این اسب برو بوم ایران است . اگر و ی از آن توست و بدان کار ایران را بسامان خواهمی ور مد ار وان سای حتف ول فر. بیکار بست و بپرورش رخش پرداخت . باندكك زمانی رخش در تيز گامی و زورمندی چنان شد که مردم برای دور کردن چشم بد از وی سپند در | تش می‌آنداختند .

دل زال زر شد چو خرّم بهمار ز رخش نوائین و فترخ سوار

۱۰۳

4

۶ کی قنب اه

چون رستم آمادهٌ پیکار با افراسیاب شد زال لشکری از جنگیان شیردل فراهم آورد و با سپاهی رزمجوی از زابلستان روبافراسیاب گذاشت . رستم » پهلوان جوان» پیشرو بود و از پس او پهلوانان کهن میاًمدند . بانگ طبل و کوس و آواز اسبان و سپاهیان رستاخیز را پیاد میورد .

بافر اسیاب خبر رسید که زال با سپاهی دلاور بسوی وی میا ید . دژم شد و بی‌درنگک سپاه خود را بسوی ری کشید . از آنسو لشکر زابلستان تزديك میشد تا آنکه میان دو لشکر پیش از دو فرسنگ نماند .

آنگاه زال بزر گان و خردمندان سپاه را نزد خود خواند و گفت « ای بخردان و کارآزمود گان , ما لشکری انبوه آراسته‌ایم و در نیکی ورستگاری کوشیده‌ايم . اما دریغ که تخت شاهنشاهی ابران تهی است و ایران بی‌سر و سرور و سپاه بی‌سالار است . از اینرو کارما بسامان نمیاید . بیاد دارید

۱۵۵

که پس‌از کشته‌شدن نو ذرچون«زو» بنخت‌شاهی‌نشست چگونه فراخی پدید آمد و جهان آسوده شد ؟ اکنون نیز ما نیازمند یادشاهی ۳ فره و خر دمند‌يم وانکه‌شاهی درخور است‌بهلو انی با فرٌ و 9 ۳ .داد گر و خردمند بنام کی‌قبادست که ازفربدون نز اد دارد .

هو

رفس رو آنگاه زال رو برستم کرد و گفت

سم « فرزند » باید تازان بالیرز کوه بروی .

ازبی کی قب 9 کی‌قباد در آنجاست . پیام پهلوانان و

زرگان ایران را برسان و بکو که تفت شاهنشاهی تهی است

و سپاه جز تو را در خور شاهی ندیدند . پس بپادشاهی تو

همداستان شدند و تاج و تخت را بنام تو آاراستند . ۳

آنست که بی‌ارنگ نرد ما آئی و بدستگیری ما بشتایی .

رستم بی‌درنگک رهسپار البر زکوه شد . طللاية مت

در راه بودند و راه را بررستم گرفتند . رستم جوان رز

هش | بدوش‌بر ورد و درمبان دشمنان‌افتاد. بر ری ره

که تورانیان بی‌تاب و توان شدند و هراس در دل آنان افتاه

و رو بگریز نهادند و خبر بافراسیاب بردند و از رستم نالیدند.

افراسیاب در خشم رفت و یکی از پهلوانان بی‌باك و زیر گخود

« قلون » را پیش‌خواند و گفت « این کار توست که‌راه را بر

ایرآنیان ببندی و آين پهلوان نوخاسته را ازمیان برداری .

اما هوشیار باش که ایرانیان زبرك و ات و بنا گاه دستبرد می‌زنند ۰ هشدار تا فرربب نخوری .

از هه ۱9۳

پرا گنده کرد روبسوی البرز کوه گذاشت. دريك میلی کوه به

جایگاهی‌سب ز وخرم وباشکوه‌رسید که‌در آن‌تختی | راسته‌بودندو

جوانی فر همند چون ماه تاینده بر آن نشتته بود و گروهی از بهلوانان گردا گرد او بصف استاده بودند .

چون رستم را دیدند بگرمی پیش دویدند و برای او

۱9

شاتعن خو استند و گفتند / 1 بهلوان , جون ازین حایگاه میگذری مهمان مائی . نخواهیم گذاشت بیآنکه باما می‌بنوشی از اش یرب وف « اي سروران » مرا کاری در پیش است که باید بی‌درنگگ بالبر زکوه بروم . جای ماندن

بهر دوده‌ای ماتم و شپون است

سر تخت ایران ابی شهریار

مرا باده خوردن نیاید بکار . »

تن( اکنون که باید شتاب سوی البرز بروی بگو تا در جستجوی که هستی نا ما ترا ید نوکت کنیم » زیرا ما سواران همان مرز فرخنده‌ايم .

رت کم « من جوبای شاهز اده‌ای ۳ ید بنام کی‌قبادم . | گر میتوانید مرا به‌وی رهبری‌کنید. » جوان فرهمندی که سرور پهلوانان بود چون این را شنید گفت « من نشانی از کی‌قباد دارم ای ای نون ما پنشینی و مارا شاد کنی نشان ویرا بتو خواهم سپرد. »

رستم چون نامی از کی‌قباد شنید بی‌درنگک از رحش بزیر آمد و بکروه پهلوانان پیوست و لب رود جائی کسه درختان سایه افگنده بودند در کنار سرورجوان برتخت زرین نثست . دلیر جوان جامی از باده بدست گرفت و جامی دیگر 7 فقو اخست < هت و کف « تو از من نشان کی‌قباد را پرسیدی . بگو که اين نام را 0 که آموختی ۹

رستم و ( من پیام | ور 0 اپرانم ۰ تشر ان ای ان هی زاساه کر باق ارانس‌انفن درم زال زر که سالار دلاوران ایبران است سرا گفت که شتابان

۱5۷

7 11

بالبرز کوه بیایم‌و کی‌قباد رابيابم و پیام بزر گان اپران را برسانم . انعر هتت انس ار ناهزا فم سار

سرور جوان از گفتار رستم شاد شد و خنده بر لب اورد و گفت « ای پهلوان » کی‌قبادی از نژاد فریدون که میحجو نی منم . »

رستم چون چنین شنید

سر فرو برد و از تخت زرین بزیرآمد وشاه را آفرین خواند که ای خسرو خسروان جهان پناه دلیران و پشت مهمان

سر نخت ابران بکام تو اد

تن زنده پیلان بدام تو باد

آنگاه درود زال زر و پیام بزر گان ایران را به وی باز فت : کی‌قباد جام خود را بشادی تهمتن برلب کشید و تهمتن نیز حام خود را بنام کی‌قباد نوش کرد و نوای شادی بر خاست . نها قباه ۴ « شب ِ شین بخو آب دیدم که دو

و زشید بر ار تا ریا ۶ج کر برخاستم دل بر آمید نو ف این بزم را امروز از شادی آن‌خواب او ۰ تن( خوایت نشان پیام خداو تدای ۱

کنون خی تا سوی ایران شویم بیاری بنزد دلیران شویم . »

۱

کی‌قباد چون | تش از جای برجست و بر اسب نشست و رستم نیز چون باد بررخش برامد و شتابان روبسوی سپاه ابران نهادند .

قرها فا قلون | گاه شد که رستم از دامن البرز ۳ میگذرد. باسپاه‌خود راه‌را بر وی گرفت. کی‌قباد بجنگ ایستاد و خواست با قلون درآویزد . تهمتن گفت « ای شهربار » این رزم درخور تو نیست . تا من و رخش و گرز و کوپالم برجائیم کسی را با ما پارای رزمجوئی‌نیست.» این بگفت و رخش را از جا بررکند و در میان طلایهُ تورانیان

افتاد . هر جا گرز او فرود میا مد سواری بر خاك می‌افتاد .

يکابك ربودی سواران ز زین سر بنجه و سرزردی بر رمسن بنسرو بیشداختیشان ز دست

و فنستن ان مین 5 ۰۰

فلون دید رستم شم یه عن است: فر بشته از ند که یجان سپاهیان او افتاده . نیز خود را بر گرفت و چون باد بررستم تاخت و بزخم نیزه بند جوشن رستم را از هم گشاد . رستم دست برزد و نیزه را در چنگ گرفت وچون رعد غرزید ونيزه قلون را از دست وی بیرون برد . آنگاه با همان نیزه بر قلون زه و او را از سر زین در ربود . سپس بن نیژه را بر زمین کوفت وقلون چون‌مرعی که بر بابزن کشند برنیزه کشیده‌شد.

طلایه تورانیان خیره ماندند و در هراس افتادند و قلون را بجای گذاشتند و یکباره راه گریز درپیش گرفتند .

تهمتن کی‌قباد را بشتاب بسوی چمنزاری کشید و چون شب در رسید با هم بسوی زال راندند . يك هفته کی‌قباد و زال و رستم و دیگر بزر گان بیزم و شادی نشستند . روز هشتم

۱۹

11 ‌- ت ۹ ۱ آ: سر تخت شاهنشاهی را با تین اراستند و تاج شهریاری را بر کی‌قباد نهادند .

۱۹۰

کی‌قباد

افراسیاب

4

وه کر فاد مش شاه امه از شید کر یات اف راسیاب بست وسپاهی سهمگین از ابرانیان به‌پیکار افراسیاب آراست هم وراست ک را نمی ان اه اد یی وس ستاه ر! بگستهم دلاور داد . در دل سپاه قارن رزمجوی و کشواد

رستم . پهلوان جوان » در پیش سپاه روان بود و در پس او زال و کی‌قباد اسب میراندند . درفش کاوبان که باد گار پیروزی ابرانیان بر ضحاك بود پیشاپیش سپاه میرفت .

از آنسو افراسیاب لشکری گران از دلیران تورانی آمادهٌ نبرد کرد . راست لشکر را به ویسه و اجناس سپرد و چپ آنرا به گرسیوز و شماساس . خود افراسیاب با گروهی از پهلوانان کینه‌خواه در دل سپاه جای گرفت .

۱-۱

و اسبان بجنبش درآمدند و جنگجوبان درهم ] وبختند . زمین جون دربا بجوش آمد و آسمان از گرد تیره شد . قارن که هنوز از مر گگ برادر پیچان و خروشان بود نعره‌ای چون شیر بر کشید و بمیدان تاخت و تيغ در میان تورانیان گذاشت . بهرسو که رو میکرد کشتگان برزمین میر‌بختند . ناگاه شماساس سردار تورانی‌را دید . بی‌درنگک اسبرا پیش تاخت و

سبك تیغ تیز از میان بر کشید

بزد بر سرش تیسغ زهر ابدار

یگفتامنم قارن نامدار

تجون اننتتر امت‌شماساسشن. کرة

پیفتاد بر جای و در دم بمرد

نلونسارشدن افراسیاب

رستم چشم بر فارن دوخته یود . ون

ی شیوءٌ جنگتا زمائی و شمشیرزنی وبرا ۱ دید نرد پدر رفت و گفت « ای جهان--

پهلوان » بمن بگو که افراسیاب سالار تورانیان کدام است ؟ درفشش را کجا می‌افرازد و خود چه می‌پوشد و در کجای لشکر جای می گیرد ؟ من برآنم که کمر گاه او را بگیرم و کشان کشان نزد شاهنشاه بیاورم . »

زال گفت « ای فرزند» هشیار باش و اندیشه کن که افراسیاب در جنگ مانند نر اژدهاست . درفش و خفتانش هر دوسیاه است وخودا هنین برسر وپوششی ازآهن‌زرنگاربربازو دارد . اما هشدار که افر اسیاب مردی دلیر و یبدار یخت است.»

ی « ای پدر , اندیشه مدار که

۱

حهان افر‌بننده بار منست دل و تیغ و بازو حصار منست.»

آنگاه رخش روئین‌سم را برانگیخت ودمان وخروشان بسوی سپاه توران تاخت . افراسیاب دید گوثی اژدهائی ازبند تصیااست. فر یس همست از ای کشت فا کتوان وبرا درمیان ابرانیان ندیده‌ام . » گفتند « این رستم فرزند ان سا ات مین که سر سامترا فت دا رهب ۶ افراسیاب خروشان به پیش سپاه راند . رستم چون افراسیاب را بچشم آورد گرز را بگردن برآورد و ران بررخش فشرد .

چو افراسیاش بدانگونه دید بزد چنگ و تیغ ازمیان بر کشید

زمانی بکوشید با پور زال نهمتن بر افراخته چنگک و بال

آتگاهزستم.زضی زا رفن اور اسنات: زان و رز را برزمین انداخت و دست بازید و کمربند افراسیاب را در با تلاش افر اسیاب دوال کمر تاب نیاورد و از هم گسست و افر اسیاب نگونسار برزمین افتاد . ۱

سواران تورانی گرد او را فرفتند و بشتاب آو را از میدان بدر بردند . رستم که جز کمربند افراسیاب در دستش نمانده بود پشت دست بدندان گرفت و دریغ خورد که چرا بجای کمربند زیر بازوی افراسیاب را نگرفته است .

بی‌درنگت مر ده به کی‌قباه آوردند که رستم دل سیاه توران را درید و خود را بافراسیاب رساند و با وی درا وبخت و او را از زین برداشت و نگونسار برخالك انداخت و درفش نورانیان از دیده نایدید شد و شاه توران را سواران در میان

۱۳

7

ل‌

4

4

اافراسیاب

سست از

3

۷ >

9 ۳ "

1 تس

ی ات ت. ات 5 کر ان از آورد‌گاه بدز بردند و سیاه | نان بی‌سالار ماند . کی‌قباد جون این مژده را شنید فرمان داد تا لشکرش

بيك‌باره از جای بجنبند . لشکر ابران چون دریا خروشان شد و بر سیاه توران رد :

برامد خروشیدن دارو گیر

درخشیدن خنج و رخم بر

دو لشکر بهم اندر آویختند

ز آسیب شیران پولاد چنگ

دربده دل شیر و چرم پلنگ

زمین کرده بد سرخ رستم بجنگگ

یکی 1 گاو پیکر بچنگت

بهررسو که مر کب برانگیختی

چو بر گی خزان سر فروربختی

چو شمشیر بر گردن افراختی

چو کوه از سواران سر انداختی

ز خون دلیران بدشت آندرون

چودربا زمین موجزن شدزخون

بروز برد آن بل ارجمند

پشمشیر وخنجر » بگرز و کمند

برید و درید و شکست و بیست

پلان را سر و سینه و پا و دست .

زال فر و زور فرزند نامبردار خود را نگاه میکرد و

از شادی دل در سینه‌اش می‌طبید . هزار و صد و شصت تن از

۳

سا دم مو

ردان لین شتآ با کر امه سس هی تاه

توران افتاد و بازماندگان پریشان وپرا گنده روبگریز نهادند

و بسوی رود جیحون راندند . گنج وخواستهٌآ نان همه بچنگت

سیاه ابران افتاد . پهلوانان آبران فیروز و شادمان بلشکر گاه

خود باز آمدند و با فرین‌خوانی کی‌قباد رفتند .

رستم نیز خشنود و سرفراز نزد کی‌قباد رسید . کی‌قباد بربای جست و دست او را در دست گرفت و کنار خود بررتخت نشاند و زال را نیز بردست دیگر خود جای داد و سپاس بجای !ورد .

و۵ . ۳ ب اس خو اس" ید 1 از آنسوی افراسیاب گریزان تا کنار

رود جیحون تاخت . در انجا هفت روز آرام گرفت . هت روز روانة درک تیلست رک ا ماه توران را گفت « ای پدر نامور , جنگ جستن و پیمان شکستن تو با ایرانیان سزاوار نبود و آازین جنگ نیز سودی بدست نیامد و دودمان فریدون از ایران برنیفتاد . هر گاه که شاهی رفت شاهی دیگر بجای وی بازآمد . اکنون کی‌قباد بشاهی فثسته است و جنگی نو درانداخته . بدتر آنکه سواری ازيشت سام پدید آمده که پدرش دستان ویرا رستم نام نهاده . چون نهنگی دژم برما تاخت و لشکر ما را بهم بردرید. چون درفش مرا دید و مرا بازشناخت گرز را برزمین افگند و مرا چنان از سر زین برداشت که گوئی پشه‌ای را از زین بر می گرفت . سواران جنگی مرا از چنگال وی بدر بردند . تو میدانی که دل و چنگک من در جنگ چگونه است . اما اين پیلتن شیردل کارزار را ببازی میگیرد هنگام کارزار کوه و درا نزدش یکسان است . گوئی ویرا از آهن و سنگی و روی ساخته‌اند . پیش از هزار کوپال بر تارذ وی زدند و وی از جای نجنبید. اگر سام دستبردی چون دستبرد رستم داشت يك‌تن ازنورانیان

هت نا

۱-۷

ده یر مه اسی

دك

4 ۰4

«کنون جز آشتی خواستن چاره نیست که پشت و سالار سپاه تو منم و مرا تاب این پهلوان شیرافگن نیست . بهتر انست که به آنچه از فریدون بما رسیده خرسند شوم و بیاد آربم که چه مایه مال و خواسته از ترك و سپر زربن و نیغ هندی و اسبان تازی در این جنگ از دست دادیم و چگونه پهلوانانی چون بارمان و گلباد وشماساس که بدست‌قارن ازپای درآمدند و خزروان که بگرز زال کشته شد از لشکر ما باه افتاوتت هش اشت کهاز کته باه نکتيم و ای خرن

یشنگی را از اینکه خره نزد افراسیاپ با زآهسده و روانش سوی داد گرائیده شگفت آمد و بی‌درنگ‌نامه‌ای گرم و آراسته به کی‌قباد نوشت و وبرا درود وآفرین فرستاد و گفت « دادا نس ت که در آغاز ازتور برایرج شاه ایران گزندا مد . اما | گرایرج کشته‌شد کین‌او را منوچهربا زخواست وتور و سلم را ازهتان توافت تست اون ات بهها سین ار له ماو دست از جنگ بداریم و بر | نچه فریدون میان فرزندان خود بخش کرد خرسند باشیم و جیحون را مرز دو کشور کنیم و از آن نگذریم . ببین که دربن جنگ و ستیز زال از جوانی به پیری رسید و خالك تیره از خون پهلوانان دو کشور سرخ شد. درین گیتی هيچيك جاودانی نيستيم » چه بهتر که چند روزی را که درین خاکدانيم باشتی بسربربم . اکنون اگر شاهنشاه این سخن را بپذبرد و ایرانیان از جیحون نگذرند تورانیان . گذشتن از اب را در خواب هم بخود راه نخواهند داد . »

آنگاه بشنگ نامه را مهر کرد و با ارمغانهای گرانبها؛ از تختهای زرین و تاج‌های گوهرنشان و تبغهای هندی و اسبان تازی وخوبروبان زرین کمر , با فرستاده‌ای نزد کی‌قباد

فر ستاد . * وم ۵ قباد چون نامه پشنگگ را خواند در بروتینکی باه لیقباد جور ی و پاستخم نوشت که « این کینه از شما اعاز

۱*۸

شد و شما بودید که خون ابرج پادشاه ایران را به ستم ربختید. دنرین روز گار هم نخست افراسیاب بود که از آب گذشت و جنگجوئی پیش گرفت . و باز افراسیاب بود که برادر خود اعریرت داد‌خواه وخردمند را که دوستداراشتی وپیمان‌داری بود بدم تیغ سپرد . با اینهمه من سر کینه‌توزی ندارم و چون

شم وس بل ۱ ماخ رسید که سیاه توران راه خوبش در ب پیش گرفت و ازین سوی آب بان سوی گذر کرد ی و ان ی کته

تجات کن فران سیاس باری و دلاوری که از رستم

دیده بود سرزمین زابلستان را تا دربای سند بنام وی کرد و فرمان تخت و افسر نیمروز را بر برند ینام وی نوشت و با گنم و خواستهٌ بسیار به وی سپرد ب. کافتشان و نیز به‌مهر آب پا یت توا ال رصان تاد ود قرعان ای تا نختی شاهوار از فیروزهٌ ر خشان بر پنج پیل نهادند و پارچه و کمر باقوت و پیروزه وخواسته‌های گرانبهای دیگر با درود و افرین شاهنشاه نز د زال فررستادند .

کی‌قباد دبگر سرداران وپهلوانان چون قارن و کشواد و کر آف و فرزین و بولاد‌را نیز هن بت کنج ۳ دخشید ودرم ودینارسیار دزمیان سپاه : اب ی و شابستگی پایه و مایه ی

دشاهی لسستر کی‌قباد چهار پسر داشت : کی کاوس و ک وس ی تارتین ۳1 وس چون م گرا نزدیاك دید فرزند بزر گتر خود کاوس را پیش خواند و با وی از داد و دهش و شیوه پادشاهی و سالاری سخن راند و گفت زمان من باخر رسیده و اکنون هنگام پادشاهی توست . هشدار که تا چشم بهم بر رنی ۱ عمر سیری شد» . گوئی دیروز بود که من جوان و شادمان از البر زکوه آمدم . تو نیز جاوید نخواهی ماند ۰ اگر داد گر و 1 پاككرای باشی در سرای دیگر مزد خواهی بافت و اگر سرت در بند آز پیفتد و بیشی بجوئی خویشتن را رنجه خواهی‌داشت ‏ و زندگی را برخود تلخ و ناخوش خواهی کرد. ‏ این بگفت و چشم از این جهان فروبست و کاوس‌بجای وی بتخت شاهی نشست .

۱۷۱

رای و کی‌کاوس چون بشاهی رسیدایرانآبد ۳۳۳۵24 ۲ وسیاء خشنود و خزانه از گنج آگنده کی کاوس خودرا در نر ازهمه دید و والاتر ازهمه‌شمر د.

یو بو او ی بررگان

و بهلوانان باده میخورد و از برتری و بی‌همتائی خضود یاه گرد . دیوی از دیوان مازن دران که خود را بصورت 2 درآورده بود بدر گاه آ مد و بیرده‌دار ففت. که

وی رامشگری خوش‌نواز از مردم مازندران است و آرزوی بند گی شاه را دارد و اگر دستوری باشد سرودی در برابر نراد بخواندو بنوازد .

کی کاوس دستور داد و رامشگر در کنار نوازندگان

که مازن‌دران شهر ما باد باد هميشه برو بومش آباد باد که در تو سای همنعه: یل ات بکوه ان درون لاله و سنبل است هوا خوشگوار و زمین پرنگار ۳ گلابست گوئی به جویش روان هقی شاد وق ر تفای هه ان دی و بهمن و آذر و فرودین همیشه بر از لاله بینی زمیسن بکام از دل و جان خود شاد نیست

کاوس چون این سر ود را شنید دل در

۱۶+

مرز و بوم مازندران بست و اندیشه جهانگیری و جنگجوئی در خاطرش افتاد و بر آن شد تا لشکر بمازندران بکشد و آن دیار را که منزلگاه دیوان بود بگشاید . مق از بان هها ان ی رفو. فش ها

یکسر به بزم دل نهاده‌ايم و برآسوده‌ايم . اما کاهلی شیوة دلیران نیست و هنگام آنست که انديشهٌ رزم کنیسم . من از جمشید و ضحالك و کی‌قباد در بخت ونزاد برترم. در هنرنمائی و جنگ آزمائی باید از آنان بگذرم و اينك] هنگی گشودن 0

بندداید دری بزر گان ابران چون چنین شنیدند چین ۳ 2 برویوردند و در اندیشه فرو رفتشده»